حالمــــان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه، هر روز کم کم مـی خوریم
آب مـــــی خـــواهم سرابم مــی دهند
عشـــــق می ورزم عـــذابم می دهند
خود نمیدانم کجا رفتــــم بـــــه خواب
از چه بیدارم نکــــــــردی آفــــــــتاب
خنـــــــجری بر قــــــلــب بیمارم زدند
بی گنـــــــــــاهی بــــودم و دارم زدند
دشنه ای نامــــــرد بـــــرپشتم نشست
از غم نامردمی، پــــشتم شـــــــکست
عشق آخر تیــــــشه زد بر ریـــشه ام
تیشـــــه زد بر ریـــــشه ی اندیشه ام
عشق اگر این است مرتـــــد می شوم
خوب اگر این است من بــــد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بــــس است
کافــرم دیگر مسلمانــــــی بــس است
در مـــــــیان خلق سر در گــــــم شدم
عاقبــت آلــــــوده ی مــــــردم شـــدم
بعد از این بــــا بی کسی خــو می کنم
هر چه در دل داشتــــم رو مــــی کـنم
شاعر را نمی شناسم
cheghadr khosh bakhtan adamayi ke minivisan ,ya hade aghal adamayi ke chizi bara neveshtan daran, tabrik , hamin
khodafez
سلام
دوست عزیز یه سوال: این شعر برای شماست؟؟؟
akheyyyyyyy che shere googooliee
سلام دوست ادب دوست.
بازم به ادب شما اسم شاعرو نمی دونستی نوشتبی نمی شناسم
شاعر این شعر من هستم ممنونم که به ادبیات فارسی اهمییت میدی .
دروود
ممنون
سلام
دوست عزیز " وحید قربانی " شوخی کردن خوبه ولی بهتره کمی به وجدانمان رجوع کنیم از این حرفهای خیالی و خالی از سندنزنیم بهتره !
شاعر این شعر آقای حمید رجایی هستند و متن کاملش را میتونید در لینک زیر ببینید
http://www.1doost.com/Post-1233.htm
والا چه عرض کنم؟
این شعر از زنده یاد حمید مصدق هست. و کاملش اینه:
حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه! هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:
ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
آقا من در مورد شاعر این شعر واقعا به مشکل برخوردم
به هر حال ممنون از شما
شاعر بیرنگ ایرانی
ممنون از نظرت
ولی من بالاخره نفهمیدم این شعر مال کیه
سلام . دوست عزیز این شعر کامل نیست ً این شعر کلا ۳۶ بیت است .لطفا کامل بذارید
شما درست میگید
چشم کاملش را میگذارم
به نظرم آخرین بیتش شاه بیتشه. خیلی قشنگ بود. ممنون.بهم سر بزنید و ادم کنید!
حالمان بد نیست , غم کم می خوریم
کم که نه هر روز کم کم می خوریم
اب می خواهم سرابم میدهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب!
از چه بیدارم نکردی افتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
عشق اخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم
عاقبت الوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم
انچه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم ، بت پرستم ، بت پرست
بت پرستم ، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
در می بارد چو لب تر میکنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمی گویم خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم ، دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ ، نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ، شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
اه ! در شهر شما یاری نبود؟!
قصه هایم را خریداری نبود؟!
وای رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما اباد بود
از در و دیوارتان خون میچکد
خون من ، فرهاد ، مجنون میچکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر ، کسی دل خون نشد؟
این همه لیلی کسی مجنون نشد؟
اسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور ، پایم لنگ بود
قیمتش بسیار ، دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا نکرد!
فکر دست تنگ مارا نکرد!
هیچ کس از حال ما نپرسید!
هیچ کس اندوه مارا ندید!
هیچ کس اشگی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزیی هست حالم دیدنی ست
حال من از این و ان پرسیدنی ست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل امد که حالم را گرفت
((((ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود انچه می پنداشتیم
من این شعر رو به نام آقای حمیدرضا رجائی میشناختم و میشناسم
شاعر: حمیدرضا رجایی
ضمنا شعر کامل نیست!
شاعر : حمیدرضا رجائی
شاعرش رو میشناسم مجتبی از کاشان