کلاف سکوت
 

شبی که کودک آدم ز بند ناف افتاد

کلاه آرزویش پشت کوه قاف افتاد

زمان به طرز عجیبی گذشت از ساعت

میان عقربه ها نیز اختلاف افتاد

بهار در هیجان هجوم سرما مرد

و شاخه های درختان به انعطاف افتاد

نگاه سرد خدایان ماوراء بنفش

به مرگ کودک معصوم بی لحاف افتاد

و قرعه های خوشایند زندگی تنها

به نام مردم مغرور در طواف افتاد

چه کرد قطره اشکی که در غریبی محض

زچشم عاشق مردی خیالباف افتاد

تو باد بودی و من برگ زرد تنهایی

که با تو مثل کف دست صاف صاف افتاد

سکوت لحظه به لحظه سکوت می بافد

برای شب که عبورش به انصراف افتاد

ادیب مست که از گردی زمین می گفت

به یاد شیطنت گربه با کلاف افتاد !           

 _  پوریا میررکنی