انکار مکن طلعت پیشانی خود را

انکار مکن طلعت پیشانی خود را
پنهان مکن ای پیر مسلمانی خود را

من از تو به ایمان تو مومن ترم ای مرد
کوتاه مکن سجده ی طولانی خود را

بگذار که با زلف تو خلوت کنم ای پیر
باید به یکی گفت پریشانی خود را

بگذار که بیرون بکشم با مدد تو
از چاه هوس یوسف زندانی خود را

آزرده ام از شهر که حق را زده بر دار
بردار سه تار من و بارانی خود را

بردار دلت را که خداخانه درین خوان
از خنجر و خون ساخته مهمانی خود را

جمعی شده سرگرم به دلسردی اغیار
جمعی شده مشغول ثناخوانی خود را

آن جمع به تفریق مزین شده، با وی
تقسیم مکن عالم عرفانی خود را

نادانی شان ضامن ناندانی شان است
پس حفظ کند وجهه ی نادانی خود را

آن جمع ـ چنان باد که بر گردن شمشاد ـ
بر دوش تو انداخته ارزانی خود را

هشدار! که این باد مصمم شده ای گل
بار تو کند بی سر و سامانی خود را

بزمی ست که عزم همگان جزم به رزم است
نظمی ست که خود خواسته ویرانی خود را

حق است که در الفیه ی خویش بماند
آن قوم که آزار دهد مانی خود را

ای ابر! تو را خاک سترون به هدر داد
بر دشت فرو ریز فراوانی خود را...


علیرضا بدیع