چون نای بینوایم از این نای بینوا |
|
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا |
با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم |
|
زیرا جواب گفتهی من نیست جز صدا |
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک |
|
روزم همه شب است و صباحم همه مسا |
انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟ |
|
روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا |
هر روز بامداد بر این کوهسار تند |
|
ابری بسان طور زیارت کند مرا |
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور |
|
آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا |
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ |
|
ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا |
بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر |
|
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها |
در این حصار خفتن من هست بر حصیر |
|
چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا |
چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند |
|
گر در حذر غرابم و در رهبری قطا |
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت |
|
از چنگ روزگار نیارم شدن رها |
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است |
|
زین بام پست پشتم چون پشت پارسا |
ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من |
|
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا |
با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس |
|
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا |
چندان کز این دو دیدهی من رفت روز و شب |
|
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا |
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت |
|
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا |
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک |
|
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا |
آن گوهری حسامم در دست روزگار |
|
کاخر برونم آرد یک روز در وغا |
در صد مصاف و معرکه گر کند گشتهام |
|
روزی به یک صقال به جای آید این مضا |
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون |
|
ای نحس بیسعادت و ای خوف بیرجا |