این دلق ازرق فام
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام راهر ساعت از نو قبله​ای با بت پرستی می​رودمی با جوانان خوردنم باری تمنا می​کنداز مایه بیچارگی قطمیر مردم می​شودزین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می​کشدغافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلیجایی که سرو بوستان با پای چوبین می​چمددلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دلدنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمشباران اشکم می​رود وز ابرم آتش می​جهدسعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می​رود بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام راتوحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام راتا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام راماخولیای مهتری سگ می​کند بلعام راکز بوستان باد سحر خوش می​دهد پیغام راباشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام راما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام رانی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام راجایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام رابا پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام راصوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را