بخشش

در حوالی یک عصر زمستانی
دلم برای خودم تنگ شد
آواره شدم در کوچه و پس کوچه ها
هیچ نبودم هیچ جا
در گذر از یک سایه
چشمهایت را یافتم
و دستهایت
نگاه کردم پرنده ای نشسته بر شانه ات
شب خود را رها کردم در نامت
پرنده در چشمهایم آواز خواند
آئینه مرا با خود برد
پرنده عاشقم شد
و من موهای سفیدم را به باد دادم
تا با خود ببرد
تا مثل برف ببارد در دستهای نوازشگرت