نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت اینغمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
هوشنگ ابتهاج
سلام واقعا غزل قشنگی بود....
.
..
.
با نوائی هم آهنگ باران
این شباهنگ بی آشیانه
قصه ها دار از هجر یاران
در شبی این چنین بی کرانه
( فریدون مشیری)
به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی
که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده
سلام...
نیستی؟... منتظرم
راستی شعر عالی بود...شاعرش کی بود؟
سلام...این شعر اینقدر زیبا بود که مجبور شدم دست به سرقت ادبی بزنم!
خیلی وقته که آپ نکردید...دلمون براتون و برای شعراتون تنگیده!
ما منتظریم. پس چرا کاری نمی کنی؟
چرا نمی آپید؟...دلمون براتون و برای شعرهای زیباتون تنگ شده
لطفا این شعرو به طور کامل که از خود ه . الف. سایه است را قرار دهید ممنون
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
سلام بسیار زیبا بود
لذت بردم