رفتی و نام تو ز زبانم نمیرود
و اندیشهی تو از دل و جانم نمیرود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمیرود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمیرود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمیرود
خونی روانه کردهام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمیرود
چندان چو سگ به کوی تو در خفتهام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمیرود
ذکر لب تو کردهام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمیرود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمیرود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمیرود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمیرود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمیرود
اثر :سیف فرقانی
دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است
وز دست تو بسی چو مرا پای در گل است
شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی
فرهاد جان سپرده و مجنون بیدل است
گر چه ز دوستی تو دیوانه گشتهام
جز با تو دوستی نکند هر که عاقل است
گر من به بوسه مهر نهم بر لبت رواست
شهد عقیق رنگ تو چون موم قابل است
در روز وصلت از شب هجرم غم است و من
روزی نمیخوهم که شبش در مقابل است
دل را مدام زاری از اندوه عشق تست
اشتر به ناله چون جرس از بار محمل است
روز وصال یار اجل عمر باقی است
وقت وداع دوست شکر زهر قاتل است
بیند تو را در آینهی جان خویشتن
دل را چو با خیال تو پیوند حاصل است
هر جا حدیث تست ز ما هم حکایتی است
این شاهباز را سخنش با جلاجل است
من چون درای ناله کنانم ولی چه سود
محمول این شتر چو جرس آهنین دل است
اشعار سیف گوهر دریای عشق تست
این نظم در سراسر این بحر کامل است
اثر :سیف فرقانی
رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز نالههای زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بیقیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بیدوا را
من بندهام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
میکن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کردهام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ میگزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»
اثر :سیف فرقانی