شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

من عاشق او بودم و او عاشق

شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او

شد با شب و گریه روبرو عاشق او

***

پایان حکایتم شنیدن دارد

من عاشق او بودم و او عاشق

ایرج زبر دست 



در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 ***

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟ 

***

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟ 

***

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

***

 

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟ 

***

 

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟ 

مهدی فرجی

انکار مکن طلعت پیشانی خود را

انکار مکن طلعت پیشانی خود را
پنهان مکن ای پیر مسلمانی خود را

من از تو به ایمان تو مومن ترم ای مرد
کوتاه مکن سجده ی طولانی خود را

بگذار که با زلف تو خلوت کنم ای پیر
باید به یکی گفت پریشانی خود را

بگذار که بیرون بکشم با مدد تو
از چاه هوس یوسف زندانی خود را

آزرده ام از شهر که حق را زده بر دار
بردار سه تار من و بارانی خود را

بردار دلت را که خداخانه درین خوان
از خنجر و خون ساخته مهمانی خود را

جمعی شده سرگرم به دلسردی اغیار
جمعی شده مشغول ثناخوانی خود را

آن جمع به تفریق مزین شده، با وی
تقسیم مکن عالم عرفانی خود را

نادانی شان ضامن ناندانی شان است
پس حفظ کند وجهه ی نادانی خود را

آن جمع ـ چنان باد که بر گردن شمشاد ـ
بر دوش تو انداخته ارزانی خود را

هشدار! که این باد مصمم شده ای گل
بار تو کند بی سر و سامانی خود را

بزمی ست که عزم همگان جزم به رزم است
نظمی ست که خود خواسته ویرانی خود را

حق است که در الفیه ی خویش بماند
آن قوم که آزار دهد مانی خود را

ای ابر! تو را خاک سترون به هدر داد
بر دشت فرو ریز فراوانی خود را...


علیرضا بدیع

نشد!

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد 

 


لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد 

 

 


با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد 

 


هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد 

 


خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد! 

 

فاضل نظری

س س سردم شده

جوّ احساس تو برفی ست من اما داغم

این چه سری یت که در مرکز سرما داغم 

 

من پسر خوانده ی هذیانم و ته مانده ی شب

آتشم آتشم آتش که سرا پا داغم 

 

این پدر سوخته دل را به تو دادم شاید

یخ احساس تو را آب کند تا داغم 

 

من چرا این همه امروز به خود می پیچم

س س سردم شده اما چ چرا دا داغم!! 

 

اگر امروز به فردا برسد می فهمم

چه بلایی به سرم آمده حالا داغم 

 

غزلم شروه درد است که گرم است هنوز

جو احساس تو برفی ست من اما داغم 

 

هادی حسنی

 

دل تنگ


من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام
از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام

روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام...

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز از سفر باغ اِرم دل تنگ ام

ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام...

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگ 

 

 

فاضل نظری

مهمان آتش


 


دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است 

 

 

 

راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است

یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است

گنجشکها! از شانه‌هایم برنخیزید

روزی درختی زیر این ویرانه مرده است  

فاضل نظری 

جواهرخانه



کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است! 

 

 

فاضل نظری

دلباخته

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ
 

فاضل نظری

تفاوت

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند 

 


شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
 

 

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند 

 


من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند 

 


بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند 

 

فاضل نظری

خیانت

مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
  

 

خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
  

 

نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم

که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را  

 

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را
    

 

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را
  

 

نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را
  

 

چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را
  

 

فاضل نظری

پروانه مرده ست

راحت بخواب ای شهر، آن دیوانه مرده ست

از گشنگی در گوشه پایانه مرده ست   

 

 

از مرگ او کمتر پلیسی باخبر شد

مرده ست، اما اندکی دزدانه مرده ست    

 

جنب مبال پارک غوغا بود، گفتند:  

دیشب زنی در قسمت مردانه مرده ست   

 

 

معشوق هامان پشت هم از دست رفتند:  

فرزانه شوهر کرده و افسانه مرده ست    

 

 

مجنون! برو دنبال کارت، چون که لیلا  

حین نخستین عادت ماهانه مرده ست  

 

گل را بکن از شاخه اش، بلبل سقط شد

 آن شمع را خاموش کن، پروانه مرده ست.  

 

فاضل نظری

بی سبب خود را شکستم

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم  

 

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم  

 

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم    

 

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم  

 

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم 

  

 

فاضل نظری

 

آه

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد 

  

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد   

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد   

 

انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد   

 

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد  

 

 

فاضل نظری

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند   

 

پوشانده‌اند “صبح” تو را “ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند   

 

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند   

 

ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند   

 

یک نقطه بیش فرق “رحیم” و “رجیم” نیست

از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند  

 

 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند 

 

فاضل نظری

سفله توانگر

زان سفله حذر کن که توانگر شده باشد
زان موم بیندیش که عنبر شده باشد 

امید گشایش نبود در گره بخل
زان قطره مجو آب که گوهر شده باشد 

بنشین که چو پروانه به گرد تو زند بال
از روز ازل آنچه مقدر شده باشد 

موقوف به یک جلوه‌ی مستانه‌ی ساقی است
گر توبه‌ی من سد سکندر شده باشد 

جایی که چکد باده ز سجاده‌ی تقوی
سهل است اگر دامن ما تر شده باشد 

خواهند سبک ساخت به سر گوشی تیغش
از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد 

زندان غریبی شمرد دوش پدر را
طفلی که بدآموز به مادر شده باشد 

لبهای می‌آلود بلای دل و جان است
زان تیغ حذر کن که به خون تر شده باشد 

هر جا نبود شرم، به تاراج رود حسن
ویران شود آن باغ که بی‌در شده باشد 

در دیده‌ی ارباب قناعت مه عیدست
صائب لب نانی که به خون تر شده باشد 

صائب

کلاف سکوت

 

شبی که کودک آدم ز بند ناف افتاد

کلاه آرزویش پشت کوه قاف افتاد

زمان به طرز عجیبی گذشت از ساعت

میان عقربه ها نیز اختلاف افتاد

بهار در هیجان هجوم سرما مرد

و شاخه های درختان به انعطاف افتاد

نگاه سرد خدایان ماوراء بنفش

به مرگ کودک معصوم بی لحاف افتاد

و قرعه های خوشایند زندگی تنها

به نام مردم مغرور در طواف افتاد

چه کرد قطره اشکی که در غریبی محض

زچشم عاشق مردی خیالباف افتاد

تو باد بودی و من برگ زرد تنهایی

که با تو مثل کف دست صاف صاف افتاد

سکوت لحظه به لحظه سکوت می بافد

برای شب که عبورش به انصراف افتاد

ادیب مست که از گردی زمین می گفت

به یاد شیطنت گربه با کلاف افتاد !           

 _  پوریا میررکنی  

واکس


نشسته بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الا واکس
نشسته بود و سکوت از نگاه او می‌ریخت
و گاه بغض صدا می‌شکست : «آقا واکس؟»
درست اول پائیز، هفت سالش بود
و روی جعبه‌ی مشقش نوشت :‌ بابا واکس...
غروب بود، و مرد از خدا نمی‌فهمید
و می‌زد آن پسرک کفش سرد او را واکس
(سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرچه‌ها با واکس)
برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خنده‌ی مرد و زنی که : «ها ها واکس-
چقدر روی زمین خنده‌دار می‌چرخد!»
(چه داستان عجیبی!)‌ بله،‌ در اینجا واکس-
پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیهه‌ی ماشین رسید، اما واکس-
یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...
غروب بود، و دنیا هنوز می‌چرخید
و کفش‌های همه خورده بود گویا واکس
و کارخانه به کارش ادامه می‌داد و
هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...
کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتا واکس
صدای باد، خیابان، و جعبه‌ای پاره
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس 
 
پوریا میررکنی

تصویر زن

در سردر کاروانسرایی
تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمائم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند 

گفتند که واشریعتا خلق
روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد
تا سردر آن سرا دویدند 

ایمان و امان به سرعت برق
می رفت که مؤمنین رسیدند
این آب آورد آن یکی خاک
یک پیچه ز گِل بر او بریدند 

ناموس به باد رفته ای را
با یک دو سه مشت گِل خریدند
چون شرع نبی ازین خطر جَست
رفتند و به خانه آرمیدند 

غفلت شده بود و خلق وحشی
چون شیر درنده می جهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را
پاچین عفاف می دریدند 

لبهای قشنگ خوشگلش را
مانند نبات می مکیدند
بالجمله تمام مردم شهر
در بحر گناه می تپیدند 

درهای بهشت بسته می شد
مردم همه می جهنمیدند
می گشت قیامت آشکارا
یکباره به صور می دمیدند 

طیر از وکرات و وحش از حجر
انجم ز سپهر می رمیدند
این است که پیش خالق و خلق
طلاب علوم روسفیدند 

با این علما هنوز مردم
از رونق ملک ناامیدند 
ایرج میرزا

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

قیصر امین‌پور

دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

 

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد

بفرمایید فروردین شود

بفرمایید فروردین شود اسفند‌های ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخند‌های ما

 

بفرمایید هر چیزی همان باشد که می‌خواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما  

 

بفرمایید تا این بی‌چراتر کار عالم؛ عشق
رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما  

 

سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری
بیفشان زلف و مشکن حلقه پیوندهای ما 
 

 

به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می‌بالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما  

 

شب و روز از تو می‌گوییم و می‌گویند، کاری کن
که «می‌بینم» بگیرد جای «می‌گویند»‌های ما 

 

 

نمی‌دانم کجایی یا که‌ای! آنقدر می‌دانم
که می‌آیی که بگشایی گره از بندهای ما  

 

بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز
همین حالا بیاید وعده آیند‌های ما  

 

قیصر امین پور