شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

برای او که در غربت لحظه ای فراموشم نکرد - از زبانش

 در یک شب غمبار به من گفت :لعنت به سفر باد که هر چه کرد با من این سفر کرد...

 

 

 بعد از سفری بی عشق از حادثه می آیم
با شوق تو می رفتم بی وسوسه می آیم  


یک قلب ترک خورده سوغات محبت بود
پاداش دل ساده نیرنگ و خیانت بود  


من از تو چه سر بودم ای بی نفس کمرنگ
من حادثه ی روزم تو شب زده ی دل سنگ  


خاکستر جا مانده از فاجعه ی ققنوس
اندوه شب سربی در با ور یک فانوس  


درعشق تو فرسودم پایان قشنگی بود
مزد همه ی خوبیم افسوس دورنگی بود
 

ای از غم من سرخوش شکم به یقین خشکید
محکوم عذابی تو در دایره ی تمدید  


لایق تر از این بودم عشق تو حماقت بود
یک عمر هدررفته تاوان رفاقت بود  ...

 

متاسفانه شاعر را نمی شناسم

خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاکستر

به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر ؟
 که هر دم می گشاید پرده ای از راز خاکستر 

 

به پای شعله رقصیدند و خوش دامن کشان رفتند
 کسی زان جمع دست افشان نشد دمساز خاکستر   

 

تو پنداری هزاران نی در آتش کرده اند اینجا
 چه خوش پر سوز می نالد ، ، زهی آواز خاکستر    

 

سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی
 کنون در رستخیز عشق بین پرواز خاکستر    

 

هنوز این کنده را رؤیای رنگین بهاران است
 خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاکستر    

 

من و پروانه را دیگر به شرح و قصه حاجت نیست
 حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاکستر  

 

هنوزم خواب نوشین جوانی سر گران دارد
خیال شعله می رقصد هنوز از ساز خاکستر    

 

چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم
 که بانگی برنیاید از دهان باز خاکستر    

 هوشنگ ابتهاج

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست

 

 

 

 


 دکتر خسرو فرشید ورد  شعر بسیار زیبائی دارن که اگر کسی از ایران دور بشه میفهمه چقدر این شعر پر محتوی و زیباست :

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست  
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی
طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست 

آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت 
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست 

در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست 

در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست 

در پیکر گلهای دلاویز شمیران 
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست 

آواره ام و خسته و سرگشته و حیران 
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست  

آوارگی وخانه به دوشی چه بلاییست 
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست  

من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ 
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست.

هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران   
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست.

پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست.

هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ  
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست  

این کوه بلند است ولی نیست دماوند 
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست  

این شهرعظیم است ولی شهرغریب است   
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست

ندانم کان مه نامهربان یادم کند یانه

ندانم کان مه نامهربان یادم کند یانه
خراب انگیز من با وعده ای شادم کند یانه 

 


خرابم آنچنان کز باده هم تسکین نمی یابم
لب گرمی شود پیدا که آبادم کند یانه 

 


من از یاد عزیزا ن یکنفس غافل نییم اما
نمیدانم که بعدازمن کسی یادم کند یانه
 

 

صبا از من پیامی ده به آن صیادسنگین دل
که تا گل در چمن باقیست آزادم کند یانه 

 


رهی از گفته ام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یانه

چرا از تو جدا افتادم؟

من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟
نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟   
 
چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟   
من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟  
 
جرمم این دان که ز جان دوست‌ترت می‌دارم 
از پی دوستی تو به بلا افتادم   
 
حاصلم از غم عشق تو نه بجز خون جگر  
من بیچاره به عشق تو کجا افتادم؟ 
 
  
 
پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر   
که بشد کار من از دست و ز پا افتادم 
 
 
تا چه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد؟  
چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟   
 
 
چند نالم ز عراقی؟ چه کند بیچاره؟ 
که درین واقعه‌ی بد ز قضا افتادم؟ 
 
عراقی

رفتیم و عکسمونا به یادگار به قاب دادیم

ما با اشک چشممون گل های باغ را آب دادیم

ما به برگ سرخ گل با خون دل گلاب دادیم



ما با مرغان سحر ، همدم و هم نفس شدیم

ما به شب گم شده ها ،مژده ی آفتاب دادیم



آرزو های به دل مانده ،گره خورد و گسست

بسکه این رشته ی فرسوده را پیچ و تاب دادیم



ما تو یک چار چوبه ی خاتم کاری گیر افتادیم

رفتیم و عکسمونا به یادگار به قاب دادیم  

 

 

علی مظاهری

در کوچه پس کوچه های شهر

 ایمان جان! 

من هم در کوچه پس کوچه های شهر تو عشق را فراموش کرده ام :

 

 

قدم می گذارم
در کوچه پس کوچه های شهر
و فریاد می زنم
عشق را فراموش کرده ام
در برابر آینه می ایستم
غرق می شوم در رویاهای از دست رفته
آری ، من عشق را فراموش کرده ام
اما نگاه خسته ی تو را فراموش نکرده ام
عشق را فراموش کرده ام
اما آن پرنده ی کوچک را به خاطر دارم
که پرواز می کند
در آسمان رویاهای از دست رفته
عشق را فراموش کرده ام
اما من دخترک کوچک را فراموش نکرده ام
که نگاه خسته اش رویاها را از یاد برده است
به پرواز در می آیم به همراه پرنده ی خسته
تا فریاد بزنم عشق گم شده ی خویش را
آیا کسی نیست که عشق گمشده ی مرا دیده باشد؟
در کوچه پس کوچه های شهر