شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

چند رباعی از مسعود سعد سلمان

اول گردون ز رنج در تابم کرد در اشک دودیده زیر غرقابم کرد
پس بخشش نوساخته اسبابم کرد واندر زندان به ناز در خوابم کرد

هر ابر که بنگرم غباری شده گیر گرگل گیرم به دست خاری شده گیر
هر روز مرا خانه حصاری شده گیر عمری شده دان و روزگاری شده گیر

مسعود که هست سعد سلمان پدرش جایی است که از چرخ گذشته است سرش
در حبس بیفزود به دانش خطرش عودی است که پیدا شد از آتش هنرش

با همت باز باش و با کبر پلنگ زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ کانجا همه بانگ آمد و اینجا همه رنگ

من همت باز دارم و کبر پلنگ زان روی مرا نشست کوه آمد و سنگ
روزی، روزی گر دهدم چرخ دو رنگ بر پر تذرو غلطم و سینه‌ی رنگ

هر یک چندی به قلعه‌یی آرندم اندر سمجی کنند و بسپارندم
شیرم که به دشت و بیشه نگذارندم پیلم که به زنجیر گران دارندم

در آرزوی بوی گل نوروزم در حسرت آن نگار عالم سوزم
از شمع سه‌گونه کار می‌آموزم: می‌گریم و می‌گدازم و می‌سوزم

از بلبل نالنده‌تر و زارترم وز زرد گل ای نگار بیمارترم
از شاخ شکوفه سرنگونسار ترم وز نرگس نوشکفته بیدارترم

از هرچه بگفته‌اند پندی دارم وز هرچه بگفته‌ام گزندی دارم
گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم

من بستر برف و بالش یخ دارم خاکستر و یخ پیشگه و بخ دارم
چون زاغ همه نشست بر شخ دارم در یک دو گز آبریز مطبخ دارم

احوال جهان بادگیر، باد!

احوال جهان بادگیر، باد! وین قصه ز من یادگیر یاد
چون طبع جهان باژگونه بود کردار همه باژگونه باد
از روی عزیزی است بسته باز وز خاری باشد گشاده خاد
بس زار که بگذاشتیم روز چون گرمگهش بود بامداد
تیغی که همی آفتاب زد تیری که سمومش همی گشاد،
بر تارک و بر سینه زد همی اندر جگر و دیده اوفتاد
در حوض و بیابانش چشم و گوش مانده به شگفتی از آب و باد
دیوانه و شوریده باد بود زنجیر همی آب را نهاد
این چرخ چنین است، بی‌خلاف داند که چنین آمدش نهاد
زین چرخ بنالم به پیش آن کز چرخ به همت دهدم داد
منصور سعید آن که در هنر از مادر دانش چو او نزاد
او بنده و شاگرد ملک بود تا گشت خداوند و اوستاد

 

 

مسعود سعد

چون نای بی‌نوایم

چون نای بی‌نوایم از این نای بینوا

 

شادی ندید هیچ کس از نای بینوا

با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم

 

زیرا جواب گفته‌ی من نیست جز صدا

شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک

 

روزم همه شب است و صباحم همه مسا

انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟

 

روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا

هر روز بامداد بر این کوهسار تند

 

ابری بسان طور زیارت کند مرا

برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور

 

آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا

گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ

 

ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا

بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر

 

نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها

در این حصار خفتن من هست بر حصیر

 

چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا

چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند

 

گر در حذر غرابم و در رهبری قطا

بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت

 

از چنگ روزگار نیارم شدن رها

زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است

 

زین بام پست پشتم چون پشت پارسا

ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من

 

بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا

با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس

 

کز در چو غم درآید گویدش مرحبا

چندان کز این دو دیده‌ی من رفت روز و شب

 

هرگز نرفت خون شهیدان کربلا

با روزگار قمر همی بازم ای شگفت

 

نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا

گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک

 

از جای خود نجنبم چون قطب آسیا

آن گوهری حسامم در دست روزگار

 

کاخر برونم آرد یک روز در وغا

در صد مصاف و معرکه گر کند گشته‌ام

 

روزی به یک صقال به جای آید این مضا

ای طالع نگون من ای کژ رو حرون

 

ای نحس بی‌سعادت و ای خوف بی‌رجا

 

مسعود سعد