خانمانـسوز بود آتـش آهـی گاهـی
نالهای میشکند پشت سپاهی گاهی
گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین پویـد
سالک بی خـبر خفـته براهــی گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود
به عزیزی رسد افتـاده به چاهی گاهی
هستیام سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتـش افروز شود برق نگـاهی گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی
عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب
بنشیند بر ِ گل، هرزه گیـاهی گاهی
چشـم گریـان مرا دیدی و لبخـند زدی
دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی
اشک در چشـم، فریبـندهترت میـبینـم
در دل موج ببـین صورت ماهی گاهی
زرد رویـی نبـود عیـب، مرانم از کوی
جلـوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی
دارم امیّـد که با گریه دلـت نرم کنـم
بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی
معینی کرمانشاهی
سلام...
دم شما گرم
دوست نادیده من...می دونی چند بار به وبلاگتون سر زدم...چه بی خبر رفتی؟
خیلی خیلی خوشحالم از بر گشتتون...خیلی
اینم در جواب شعر شما از ملک الشعرای بهار به یادم افتاد:
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
●
گر شد از جور شما خانۀ موری ویران
خانۀ خویش محال است که آباد کنید
●
کنج ویرانۀ زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خداداد کنید
وبلاگ بسیار عالی داری.
موفق باشی
درود خداوند پارس بر تو فرهیخته هنر دوست...
چه نیکو است این صفحه هنری- ادبی
امید دارم که به روز بودن متونش مستدام گردد...
شاد باشید
سلام
با تشکر از قراردادن اشعار زیبا در این وبلاگ
دوست عزیز : شعربسیار زیبایی را از آقای معینی کرمانشاهی انتخاب کردی ِ بسیار تاثیرگزار و انشاء ا...پندآموزباشد