شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار

همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید
از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار

نه در جهان گل رویی و سبزه‌ی زنخیست
درختها همه سبزند و بوستان گلزار

چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟
چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار

ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین
به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟

زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار

گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار

مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار

به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی
به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار

مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار

کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟
کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟

چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند
چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟

خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست
چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار

وگر به بند بلای کسی گرفتاری
گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار

مرا که میوه‌ی شیرین به دست می‌افتد
چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟

چه لازمست یکی شادمان و من غمگین
یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟

مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار

مرا رفیقی باید که بار برگیرد
نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار

اگر به شرط وفا دوستی به جای آود
وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار

کسی از غم و تیمار من نیندیشد
چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟

چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟

اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام
مباش غره که بازیت می‌دهد عیار

گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد
ورت نماز برد، کیسه می‌برد طرار

به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن
که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار

به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی
شب شراب نیرزد به بامداد خمار

به اول همه کاری تأمل اولیتر
بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار

میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن
چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار

زمام عقل به دست هوای نفس مده
که گرد عشق نگردند مردم هشیار

من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت
ز ریسمان متنفر بود گزیده‌ی مار

طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک
به گوش عشق موافق نیاید این گفتار

چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار

پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک
چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار

شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب
نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار

که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس
چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار

بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار

که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی
هزار نوبت از این رای باطل استغفار

حقوق صحبتم آویخت دست در دامن
که حسن عهد فراموش کردی از غدار

نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان
مکن کز اهل مروت نیاید این کردار

کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟
کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟

فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید
کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟

هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت
روا بود که تحمل کند جفای هزار

هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلق
درخت گل نتوان چید بی‌تحمل خار

درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس
چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار

بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار

دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار

نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن
که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار

دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت
که قاضی از پس اقرار نشنود انکار

ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق
همه سفینه‌ی در می‌رود به دریا بار

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار

مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی
که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار

که گفت پیره‌زن از میوه می‌کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به ثمار

فراخ حوصله‌ی تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار

تو را که مالک دینار نیستی سعدی
طریق نیست مگر زهد مالک دینار

وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست
تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار

سعدی

دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت


خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد
مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت


دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
سایه‌ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت


به دم سرد سحرگاهی من بازنشست
هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت


الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل
در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت


دل شوریده ما عالم اندیشه ماست
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت


بربود انده تو صبرم و نیکو بربود
بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت


دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد
سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت

از حضرت سعدی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را


باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را


سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را


من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کسایشی نباشد بی دوستان بقا را


چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را


حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را


بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را


یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را


نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را


ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را


سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

 

از حضرت سعدی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیباییملامتگوی بی​حاصل ترنج از دست نشناسدبه زیورها بیارایند وقتی خوبرویان راچو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آیدتو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشیتو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشیگرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادیدعایی گر نمی​گویی به دشنامی عزیزم کنگمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشدتو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کشقیامت می​کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشاییدر آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنماییتو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیاراییمرا در رویت از حیرت فروبسته​ست گویاییکه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیداییتو خواب آلوده​ای بر چشم بیداران نبخشاییمکن بیگانگی با ما چو دانستی که از ماییکه گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرماییچو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریاییمگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلواییمسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی

این دلق ازرق فام

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام راهر ساعت از نو قبله​ای با بت پرستی می​رودمی با جوانان خوردنم باری تمنا می​کنداز مایه بیچارگی قطمیر مردم می​شودزین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می​کشدغافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلیجایی که سرو بوستان با پای چوبین می​چمددلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دلدنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمشباران اشکم می​رود وز ابرم آتش می​جهدسعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می​رود بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام راتوحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام راتا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام راماخولیای مهتری سگ می​کند بلعام راکز بوستان باد سحر خوش می​دهد پیغام راباشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام راما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام رانی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام راجایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام رابا پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام راصوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را