-
بی سبب خود را شکستم
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1387 14:34
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست کاش...
-
آه
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1387 14:29
به نسیمی همه راه به هم می ریزد کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد سنگ در برکه می اندازم و می پندارم با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد آه یک روز همین آه تو را می گیرد گاه یک کوه...
-
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1387 14:23
از باغ میبرند چراغانیات کنند تا کاج جشنهای زمستانیات کنند پوشاندهاند “صبح” تو را “ابرهای تار “ تنها به این بهانه که بارانیات کنند یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند این بار میبرند که زندانیات کنند ای گل گمان مبر به شب جشن میروی شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند یک نقطه بیش فرق “رحیم” و “رجیم” نیست از نقطهای...
-
سفله توانگر
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1387 13:47
زان سفله حذر کن که توانگر شده باشد زان موم بیندیش که عنبر شده باشد امید گشایش نبود در گره بخل زان قطره مجو آب که گوهر شده باشد بنشین که چو پروانه به گرد تو زند بال از روز ازل آنچه مقدر شده باشد موقوف به یک جلوهی مستانهی ساقی است گر توبهی من سد سکندر شده باشد جایی که چکد باده ز سجادهی تقوی سهل است اگر دامن ما تر...
-
کلاف سکوت
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1387 13:33
شبی که کودک آدم ز بند ناف افتاد کلاه آرزویش پشت کوه قاف افتاد زمان به طرز عجیبی گذشت از ساعت میان عقربه ها نیز اختلاف افتاد بهار در هیجان هجوم سرما مرد و شاخه های درختان به انعطاف افتاد نگاه سرد خدایان ماوراء بنفش به مرگ کودک معصوم بی لحاف افتاد و قرعه های خوشایند زندگی تنها به نام مردم مغرور در طواف افتاد چه کرد قطره...
-
واکس
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1387 13:29
نشسته بود پسر، روی جعبهاش با واکس غریب بود، کسی را نداشت الا واکس نشسته بود و سکوت از نگاه او میریخت و گاه بغض صدا میشکست : «آقا واکس؟» درست اول پائیز، هفت سالش بود و روی جعبهی مشقش نوشت : بابا واکس... غروب بود، و مرد از خدا نمیفهمید و میزد آن پسرک کفش سرد او را واکس (سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش نماز محضی...
-
تصویر زن
شنبه 18 آبانماه سال 1387 19:56
در سردر کاروانسرایی تصویر زنی به گچ کشیدند ارباب عمائم این خبر را از مخبر صادقی شنیدند گفتند که واشریعتا خلق روی زن بی نقاب دیدند آسیمه سر از درون مسجد تا سردر آن سرا دویدند ایمان و امان به سرعت برق می رفت که مؤمنین رسیدند این آب آورد آن یکی خاک یک پیچه ز گِل بر او بریدند ناموس به باد رفته ای را با یک دو سه مشت گِل...
-
میتوان آیا به دل دستور داد؟
شنبه 11 آبانماه سال 1387 00:44
قیصر امینپور دست عشق از دامن دل دور باد! میتوان آیا به دل دستور داد؟ میتوان آیا به دریا حکم کرد که دلت را یادی از ساحل مباد؟ موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟ آنکه دستور زبان عشق را بیگزاره در نهاد ما نهاد خوب میدانست تیغ تیز را در کف مستی نمیبایست داد
-
بفرمایید فروردین شود
جمعه 10 آبانماه سال 1387 21:51
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما بفرمایید هر چیزی همان باشد که میخواهد همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما بفرمایید تا این بیچراتر کار عالم؛ عشق رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری بیفشان زلف و مشکن حلقه پیوندهای ما به بالایت قسم، سرو...
-
جدایی
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 00:13
چو نی نالدم استخوان از جدایی فغان از جدایی فغان از جدایی قفس به بود بلبلی را که نالد شب و روز در آشیان از جدایی دهد یاد از نیک بینی به گلشن بهار از وصال و خزان از جدایی چسان من ننالم ز هجران که نالد زمین از فراق، آسمان از جدایی به هر شاخ این باغ مرغی سراید به لحنی دگر داستان از جدایی چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی که...
-
چه شود به چهرهی زرد من نظری برای خدا کنی
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 00:11
چه شود به چهرهی زرد من نظری برای خدا کنی که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی زتو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون شکنی...
-
شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 00:06
شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی جامه تقویی که من در همه عمر بافتم از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی آینهسان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم هاتف اصفهانی
-
صبر
شنبه 20 مهرماه سال 1387 00:25
جمال الدین اصفهانی ( قرن ششم ) : صبر دوستی گفت : صبر کن زیرا صبر ، کار تو خوب زود کند آب رفته به جوی باز آرد کارها به از آنچه بود کند گفتم : ار آب رفته باز آید ماهی مرده را چه سود کند ؟
-
برگهای عاشقی
جمعه 19 مهرماه سال 1387 18:46
برگهای دو هزار تومانی برگهای عاشقی برگهای رهایی حسرت هم آغوشی حسرت غرق شدن در وسوسه تن ات حسرت دستهایت که نوازشم کند جسرت لبهایت که ازیک بوسه گل می دهد پنجاه شمع خاموش پنجاه سال کابوس پنجاه روز در چاه رویا فرو رفتن کاش جوان بودم و در شرمگینی نگاه عاشق ات ویران می شدم موهای سفیدم را در آئینه جوانی تو رنگ می کنم و رها...
-
گل واژه نیست
جمعه 19 مهرماه سال 1387 18:45
گل واژه نیست گل ترانه نیست گل بهانه نیست گل شاهپرک نیست گل تنها نگاه توست در قلب کوچک من جوانه می دهد ودر زمین سبز عشق بهانه می گیرد آغوش ات را همراه باد می رقصد و واژه می شود و شعر مرا پر از نامت می کند شاعر را نمی شناسم
-
عقربه های خواب
جمعه 19 مهرماه سال 1387 18:41
ویرانی ِ ساعتِ دیواری ام نَفَسی پس از ابهام ِ ردّ پاهات بر برف ... عقربه های ِ خوابِ ساعتِ خراب تر از من روزی دوبار دستِ کم لحظه ی رفتنت را سالهاست دُرست نشانم می دهند ... شاعر را نمی شناسم
-
تنها بیا
جمعه 19 مهرماه سال 1387 18:36
تنها بیا همراهت بیاورابرها را کویرتشنه است نه پرنده حوصله پروازدارد و نه شترها نای دویدن در انتهای سراب مارها می خزند بر اندام مرگ نه تو هم نمی آیی می ماند کویرولبهای تشنه من که در حسرت بوسه ای یخ می زند درهمهمه زمستانی چشمهایت شاعر را نمیشناسم
-
قلـم در کـف دشمـن است
جمعه 19 مهرماه سال 1387 12:39
ندانـــم کجــا دیــدهام در کـتـاب که ابلیس را دید شخصی به خواب ● به قامت صنوبر به طلعت چو ماه بــرازنده ی بــزم و ایــوان و گـاه ● نظر کـرد و گفت: ای نظـیر قـمر نــدارند خلـق از جمـالت خــبر ● تـو را سهمگین روی پنداشتند به گـرمابه در زشت بنـگاشتند ● بخندید و گفت آن نه شکل من است ولـیکـن قلـم در کـف دشمـن است سعدی
-
به علی گفت مادرش روزی
جمعه 19 مهرماه سال 1387 12:31
فروغ فرخزاد علی کوچیکه علی بونه گیر نصفه شب از خواب پرید چشماشو هی مالید با دست سه چار تا خمیازه کشید پا شد و نشس چی دیده بود؟ چی دیده بود؟ خواب یه ماهی دیده بود یه ماهی انگار که یه کپه دوزاری انگار که یه طاق حریر با حاشیه منجوق کاری انگار که رو برگ گل لاله عباسی خامه دوزیش کرده بودن قایم موشک بازی می کردن تو چشاش دو...
-
زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
یکشنبه 14 مهرماه سال 1387 15:34
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست طعم دهانت از شکر ناب خوشترست زنهار از آن تبسم شیرین که میکنی کز خنده شکوفه سیراب خوشترست شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست...
-
حرکات دلفریبت
دوشنبه 8 مهرماه سال 1387 17:30
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت چو نمیتوان صبوری ستمت کشم ضروری اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند تو برون خبر نداری که چه میرود ز عشقت تو درخت خوب منظر همه میوهای ولیکن تو شبی در انتظاری ننشستهای چه دانی تو خود ای شب...
-
بخت نیک انجام
دوشنبه 8 مهرماه سال 1387 17:28
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهی چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را کز عهده...
-
خیالات خام
دوشنبه 8 مهرماه سال 1387 17:23
از راه های فرعی عبور می کنم تا زود تر نگاه خسته ات را در یابم نگاهی که غرق می شود در هزاران قطره قطره هایی که ساخته شده اند از عشق عشقی که پرواز می کند به همراه پرستو های خیالی پرستو هایی که با هر بالشان آزار می دهند آسمان زیبای واقعیت را آسمانی که ابرهایش نابود می کند عشق نو پای پسر را عشقی که پر شده است از خیالات...
-
افق
دوشنبه 8 مهرماه سال 1387 17:21
به افق نگاه می کنم و می بینم غروب زیبای خورشید را غروبی که همراه خود می برد چشمان من را به افق نگاه می کنم و پرندگان زیبایی را می بینم که می شکافند آسمان آبی را و با بال هایشان نوازش می دهند آسمان را به افق نگاه می کنم چمنزار وسیع را می بینم که با دست های ازهم گشوده پروانه های کوچک را درآغوش می گیرد به افق نگاه می کنم...
-
عشقبازی به همین آسانی ست ...
شنبه 6 مهرماه سال 1387 17:53
که گلی با چشمی بلبلی با گوشی رنگ زیبای خزان با روحی نیش زنبور عسل با نوشی کار همواره ی باران با دشت برف با قله کوه رود با ریشه بید باد با شاخه و برگ ابر عابر با ماه چشمه ای با آهو ،برکه ای با مهتاب و نسیمی با زلف دو کبوتر با هم وشب و روزو طبیعت با ما عشقبازی به همین آسانی ست شاعری با کلمات شیرین دست آرام و نوازش بخش...
-
پست های اخیر
شنبه 6 مهرماه سال 1387 17:12
با توجه به پیامهای زیادی که از بازدیدکننده های عزیز دریافت کردم مبنی بر عدم درج نام شاعر شعر های :دزد آرزوها ،بهشت و دوزخ عاشق ،زخم و بخشش باید بگم که این شعر های زیبا را دوست عزیزم ایمان برای وبلاگ پست کردن.و من در اولین فرصت ازشون می خوام تا لطف کنن و اسم شاعر را برام بفرستن تا در وبلاگ درج شود. یا حق
-
اسب سفید بال دار
شنبه 6 مهرماه سال 1387 16:53
پرواز می کند در برابر چشمانت اسب سفید بال دار اوج می گیرد تا فتح کند قله ی سرنوشت را قله ای که نابود کرد آرزو های کوچک پسرک را اسب سفید بال دار فتح می کند افق چشمانت را چشمان زیبایی که من را به بند عشق می کشد عشق را دوست نمی دارم اما من را به بند خود کشیده است و دیگر فرار برایم بی معنی است
-
بهشت و دوزخ عاشق
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1387 18:27
دلم با توست دلم را شکستی هرذره این دل شکسته پرنده شد دریا کوه درخت جنگل آسمان ستاره کهکشان جهان تو ازدل من آفریدی هستی را و هستی عاشق ات شد ومرگ آمد تا باراینهمه عشق را سبک کند دوزخ همان نگاه توست که می سوزاند تنم را و بهشت همان دست های نوازشگر توست که هبوط می دهد آدم عاشق را تو اگر دلم را می شکنی ذره ای آنرا بگذارشعر...
-
زخم
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1387 18:25
زخم یک واژه زخم یک عشق زخم موهای سفید زخم نامت که تنم را می لرزاند تو که سکوت می کنی جهان چهره غمگین اش را به ضیافت چشمهایم می فرستد در تنهایی خویش می گریم با چشمهایی به خون نشسته با انبوه زخمهای زمان که تیغ می کشند بر تن زخمی ام و می روند تا زخمی دیگر دردی دیگر دوری تو آسان نیست تو از کجای قلب من شبیخون زدی که سپاه...
-
بخشش
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1387 18:24
در حوالی یک عصر زمستانی دلم برای خودم تنگ شد آواره شدم در کوچه و پس کوچه ها هیچ نبودم هیچ جا در گذر از یک سایه چشمهایت را یافتم و دستهایت نگاه کردم پرنده ای نشسته بر شانه ات شب خود را رها کردم در نامت پرنده در چشمهایم آواز خواند آئینه مرا با خود برد پرنده عاشقم شد و من موهای سفیدم را به باد دادم تا با خود ببرد تا مثل...