شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

حاجی احرام دگر بند

حاجی احرام دگر بند
  • سلطان العارفین بایزید بسطامی ( 181 – 266 هـ . ق ) در جوانی ، پیاده سفر حج می کرد .
  • در راه ، مهمان پیری شد . پیر پرسید :
  • ـ « یا ابایزید ! قصد کجا داری »
  • گفت :
  • ـ « قصد حج »
  • پیر پرسید :
  • ـ « زاد راه ، چه همراه داری ؟ »
  • بایزید پاسخ داد :
  • ـ « دویست دینار »
  • پیر گفت :
  • ـ « آن دویست دینار به من بده و هفت بار بر گِردم طواف کن ! که تا کعبه را بنا کرده اند ، خدا در آن پای نگذاشته و تا این دل را آفریده اند ، خدا از آن بیرون نرفته است . »

چند رباعی از خیام

برخیز و بیا بتا برای دل ما                       حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم            زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را           حالی خوش کن تو این دل شیدا را

می نوش بماهتاب ای ماه که ماه            بسیار بتابد و نیابد ما را

قرآن که مهین کلام خوانند آن را               گه گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم                 کاندر همه جا مدام خوانند آن را

گر می نخوری طعنه مزن مستانرا                  بنیاد مکن تو حیله و دستانرا

تو غره بدان مشو که می مینخوری                 صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا          چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک              نقاش ازل بهر چه آراست مرا

مائیم و می و مطرب و این کنج خراب                   جان و دل و جام و جامه در رهن شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب                            آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

آن قصر که جمشید در او جام گرفت          آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر            دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست             بی باده ارغوان نمیباید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست         تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

اکنون که گل سعادتت پربار است                         دست تو ز جام می چرا بیکار است

می‌خور که زمانه دشمنی غدار است                   دریافتن روز چنین دشوار است

امروز ترا دسترس فردا نیست                        و اندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست              کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

 

چند رباعی از مسعود سعد سلمان

اول گردون ز رنج در تابم کرد در اشک دودیده زیر غرقابم کرد
پس بخشش نوساخته اسبابم کرد واندر زندان به ناز در خوابم کرد

هر ابر که بنگرم غباری شده گیر گرگل گیرم به دست خاری شده گیر
هر روز مرا خانه حصاری شده گیر عمری شده دان و روزگاری شده گیر

مسعود که هست سعد سلمان پدرش جایی است که از چرخ گذشته است سرش
در حبس بیفزود به دانش خطرش عودی است که پیدا شد از آتش هنرش

با همت باز باش و با کبر پلنگ زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ کانجا همه بانگ آمد و اینجا همه رنگ

من همت باز دارم و کبر پلنگ زان روی مرا نشست کوه آمد و سنگ
روزی، روزی گر دهدم چرخ دو رنگ بر پر تذرو غلطم و سینه‌ی رنگ

هر یک چندی به قلعه‌یی آرندم اندر سمجی کنند و بسپارندم
شیرم که به دشت و بیشه نگذارندم پیلم که به زنجیر گران دارندم

در آرزوی بوی گل نوروزم در حسرت آن نگار عالم سوزم
از شمع سه‌گونه کار می‌آموزم: می‌گریم و می‌گدازم و می‌سوزم

از بلبل نالنده‌تر و زارترم وز زرد گل ای نگار بیمارترم
از شاخ شکوفه سرنگونسار ترم وز نرگس نوشکفته بیدارترم

از هرچه بگفته‌اند پندی دارم وز هرچه بگفته‌ام گزندی دارم
گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم

من بستر برف و بالش یخ دارم خاکستر و یخ پیشگه و بخ دارم
چون زاغ همه نشست بر شخ دارم در یک دو گز آبریز مطبخ دارم

احوال جهان بادگیر، باد!

احوال جهان بادگیر، باد! وین قصه ز من یادگیر یاد
چون طبع جهان باژگونه بود کردار همه باژگونه باد
از روی عزیزی است بسته باز وز خاری باشد گشاده خاد
بس زار که بگذاشتیم روز چون گرمگهش بود بامداد
تیغی که همی آفتاب زد تیری که سمومش همی گشاد،
بر تارک و بر سینه زد همی اندر جگر و دیده اوفتاد
در حوض و بیابانش چشم و گوش مانده به شگفتی از آب و باد
دیوانه و شوریده باد بود زنجیر همی آب را نهاد
این چرخ چنین است، بی‌خلاف داند که چنین آمدش نهاد
زین چرخ بنالم به پیش آن کز چرخ به همت دهدم داد
منصور سعید آن که در هنر از مادر دانش چو او نزاد
او بنده و شاگرد ملک بود تا گشت خداوند و اوستاد

 

 

مسعود سعد

چون نای بی‌نوایم

چون نای بی‌نوایم از این نای بینوا

 

شادی ندید هیچ کس از نای بینوا

با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم

 

زیرا جواب گفته‌ی من نیست جز صدا

شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک

 

روزم همه شب است و صباحم همه مسا

انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟

 

روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا

هر روز بامداد بر این کوهسار تند

 

ابری بسان طور زیارت کند مرا

برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور

 

آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا

گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ

 

ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا

بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر

 

نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها

در این حصار خفتن من هست بر حصیر

 

چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا

چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند

 

گر در حذر غرابم و در رهبری قطا

بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت

 

از چنگ روزگار نیارم شدن رها

زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است

 

زین بام پست پشتم چون پشت پارسا

ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من

 

بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا

با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس

 

کز در چو غم درآید گویدش مرحبا

چندان کز این دو دیده‌ی من رفت روز و شب

 

هرگز نرفت خون شهیدان کربلا

با روزگار قمر همی بازم ای شگفت

 

نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا

گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک

 

از جای خود نجنبم چون قطب آسیا

آن گوهری حسامم در دست روزگار

 

کاخر برونم آرد یک روز در وغا

در صد مصاف و معرکه گر کند گشته‌ام

 

روزی به یک صقال به جای آید این مضا

ای طالع نگون من ای کژ رو حرون

 

ای نحس بی‌سعادت و ای خوف بی‌رجا

 

مسعود سعد

دل و دینم شد

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد پیش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
حافظ

ز یادم نمی روی

 

این شعر زیبا را پریسا خانم فرستاده.امیدوارم در اولین فرصت نام شاعر را هم بگه.

 

ای دل ز من بریده، ز یادم نمی روی            وی پا ز من کشیده، ز یادم نمی روی

ای رفته از برابر چشمم به کوی غیر               اشکم بدیده دیده، ز یادم نمی روی

ای ساده دل کبوتر از باز بی خبر                  وز دست من پریده، ز یادم نمی روی
 
آن چشم را به روی چه کس باز می کنی؟       ا ی آهوی رمیده، ز یادم نمی روی

در سایه ی کدام نهالی روم به خواب؟           ای نخل بر رسیده، ز یادم نمی روی

دانم که امشبم به سحرگه نمی رسد          ای جلوه ی سپیده، ز یادم نمی روی

تا خواند این غزل ز من آن سرو ناز، گفت         ای بید قد خمیده، ز یادم نمی روی

دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت


خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد
مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت


دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
سایه‌ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت


به دم سرد سحرگاهی من بازنشست
هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت


الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل
در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت


دل شوریده ما عالم اندیشه ماست
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت


بربود انده تو صبرم و نیکو بربود
بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت


دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد
سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت

از حضرت سعدی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را


باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را


سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را


من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کسایشی نباشد بی دوستان بقا را


چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را


حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را


بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را


یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را


نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را


ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را


سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

 

از حضرت سعدی

از فریدون مشیری

چند روزیه که من فرصت آپلود نداشتم پریسا خانم لطف می کنند این متون زیبا را می فرستند:

سلام

دل من دیر زمانی است که می پندارد :

« دوستی » نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

- دانسته-

بیازارد !



در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است



گر بدانگونه که بایست به بار آید ،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .



زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .



در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !



با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم



بسراییم به آواز بلند :

- شادی روی تو !

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

عطر افشان

گلباران باد .

سنگ گور

 امروز این شعر زیبا را پریسا خانم فرستاد.

واقعا زیباست.


ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم


بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم


ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟


گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم


من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت


او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت


من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود


وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود


من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت


اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت


بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد


او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد


من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم


او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

سیمین بهبهانی

اینم یکی از اون خوباش :وصیت نامه

وصیت نامه" ابوالقاسم حالت "
سراینده اولین سرود ملی بعد از انقلاب !؟ و همچنین
طنز نویس معروف مجله های توفیق و گل آقا با تخلص
"خروس لاری "

بعد مرگم نه به خود زحمت بسیار دهید
نه به من برسر گور و کفن آزار دهید

نه پی گورکن و قاری و غسال روید
نه پی سنگ لحد پول به حجار دهید

به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسی
که بدان عضو بود حاجت بسیار دهید

این دو چشمان قوی را به فلان چشم چران
که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهید

وین زبان را که خداوند زبان بازی بود
به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید

کله ام را که همه عمر پر از گچ بوده است
راست تحویل علی اصغر گچکار دهید

وین دل سنگ مرا هم که بود سنگ سیاه
به فلان سنگتراش ته بازار دهید

کلیه ام را به فلان رند عرق خوار که شد
ازعرق کلیه او پاک لت و پار دهید

ریه ام را به جوانی که ز دود و دم بنز
درجوانی ریه او شده بیمار دهید

جگرم را به فلان بی جگر بی غیرت
کمرم را به فلان مردک زن دار دهید

چانه ام را به فلان زن که پی وراجی است
معده ام را به فلان مرد شکمخوار دهید

گر سر سفره خورد فاطمه بی دندان غم
به که دندان مرا نیز به آن یار دهید

تا مگر بند به چیزی شده باشد دستش
لااقل .... مرا هم به طلبکار دهید

ازهجرت خورشیدجهان یکسر سوخت

ازهجرت خورشیدجهان یکسر سوخت
در شام فراق او مه انور سوخت


بر اهل جهان چه آمد از این هجرت
هر اهل دلی به ماتم دلبر سوخت


از پیر و جوان و مرد و زن در ماتم
کودک ز غمش به دامن مادر سوخت

 
فریاد غم از جهان سراسر برخاست
پرگار زمان ز هجرت محور سوخت


آن مونس جان کشید دامن زین دار
کانون وفا به دامن اخگر سوخت


هر دیده که بنگری در این غم گریان
هرسینه که بنگری در این مجمرسوخت


محشر شده گویاکه زمین درغوغاست
جن و ملک و بشر در این آذر سوخت


بر عالم خاکی چه شد از این ماتم
در پهنۀ آسمان بسی اختر سوخت


شیون بشنو ز پیروان راهش
امت به عزای رحلت رهبر سوخت


احرار جهان به ماتمش نالیدند
آزاده در این عزا به فخر و فر سوخت


ماتم زده بین سراسر عالم را
چون روزنشاط، شد به غم منجرسوخت


در نای من حقیر غم پیچید ست
حکاکم و هستی من احقر سوخت

 

شاعر را نمی شناسم اگه کسی میدونه بگه

این هم از طرف پریسا خانم

برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم
 

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم

به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم

تو شدی همسر اغیارو من از یار ودیار
گشتم آواره و ترک سرو همسر کردم
.
زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم
.
در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم
.
پس از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریادو فغان کر کردم
.
ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
دیده را حلقه صفت دوخته بر در کردم

 

شهریار

خیزید و خزآرید که هنگام خزان است

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگ رزان است

دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار



دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید

نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه به کارست و چه شاید

یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار



دهقان چو درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو باز بردشان

وانگه به تبنگوی کش اندر سپردشان
ورزانکه نگنجند بدو درفشردشان

بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فرو گیرد و برهم نهد انبار



آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان

رگها ببردشان ستخوانها شکندشان
پشت و سر و پهلوی به هم درشکندشان

از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک به یکبار



آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکند دور و نگردد نگرانشان

خونشان همه بردارد و بردارد جانشان
وندر فکند باز به زندان گرانشان

سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار



یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در زندان

چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان

گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده است و سمن زار

منوچهری دامغانی


منوچهری دامغانی از بزرگترین شاعران ایرانی در قرن پنجم هجری است.وی به زبان عربی و فارسی تسلط عالی داشت و سرآمد شاعران فارسی در وصف طبیعت است.از وی دیوان اشعار باقی مانده است.

سه پلشک آید و زن زاید ومیهمان برسد

سه پلشک آید و زن زاید ومیهمان برسد
عمه از قم برسد، خاله ز کاشان برسد

خبر مرگ عمقلی برسد از تبریز
نامه‌ی رحلت دائی ز خراسان برسد

صاحب خانه و بقال محل از دو طرف
این یکی رد نشده، پشت سرش آن برسد

طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج
به سراغش زن همسایه شتابان برسد

هم بلایی به زمین می‌رسد از دور سپهر
بهر ماتمزده‌ی بی سر و سامان برسد

اکبر از مدرسه با دیده‌ی گریان آید
وز پی‌اش فاطمه با ناله و افغان برسد

این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم
آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد

کرده تعقیب ز هر سوی، طلبکار مرا
ترسم آخر که ازین غم به لبم جان برسد

گاه از آن محکمه آید پی جلبم مأمور
گاه از این ناحیه آژان پی آژان برسد

من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب
وسط معرکه، چون غول بیابان برسد

پول خواهند زمن، من که ندارم یک غاز
هر که خواهد برسد، این برسد، آن برسد

من گرفتار دو صد ماتم و روحانی گفت
سه پلشک آید و زن زاید و میهمان برسد

 

غلامرضا روحانی

 

سید غلامرضا روحانی متخلص به اجنه، دهم ذیحجه‌ی سال 1314 هـ.ق مطابق با 21 اردیبهشت سال 1276 ش در مشهد به دنیا امد.
پدرش میرزا سید شکرالله خان متخلص به آزادی بود و جدش میرزا سید محمد تفرشی متخلص به علی، هر دو شاعر و از منشیان زمان قاجار .
غلامرضا از نوزده سالگی به سرودن شعر پرداخت. در تهران زندگی می‌کرد و مشاغل دولتی او، در وزارت دارائی (اداره مالیه آن روز)، و شهرداری (بلدیه‌ی آن روز) بود.
بیست و یک سال داشت که سرودن شعر فکاهی را آغاز کرد و شعرهایش در نشریات: گل زرد، امید، نسیم شمال، ناهید، توفیق و فکاهی نامه‌های دیگر چاپ شد.
در سال 1300 به عضویت انجمن ادبی ایران درآمد. این انجمن ابتدا در منزل شیخ‌الرئیس افسر و بعدها در منزل استاد محمد علی ناصح برقرار گردید. در سال 1302 به همکاری با بعضی کلوپهای نمایش و موسیقی، از جمله جامعه‌ی باربد پرداخت که استاد اسماعیل مهرتاش مؤسس آن بود. روحانی شهرهای زیادی برای نمایشنامه‌ها و پیش پرده‌ها سرود که بیشتر، درونمایه فکاهی داشت و بسیاری از آنها بر سر زبانها افتاد.
در سال 1313 مجموعه‌ای از شعرهایش با نام «طلیعه‌ی فکاهیات روحانی» با مقدمه سید محمد علی جمال‌زاده چاپ شد و در سال 1343 کلیات آثار او با مقدمه استاد جمال‌زاده منشر گردید.
سید غلامرضا روحانی سرانجام در شهریور سال 1364 ش. در هشتاد و هفت سالگی در تهران درگذشت.
استاد جمال‌زاده او را رئیس طایفه‌ی فکاهی سرایان می‌نامد. ملک‌الشعرای بهار در شعری، به دنبال ایرج میرزا و سید اشرف‌الدین گیلانی (نسیم شمال) از او نام می‌برد.
روحانی به زبان مردم کوچه و بازار می‌سرود و تکیه کلامها، اصطلاحات و ضرب‌المثلهای معمول زندگی روزمره را به کار می‌برد در عین حال، از رکیک گویی نیز پرهیز داشت. آثار او، از جهت آشنایی با زبان مردم دوران خودش و فرهنگ لغات عامیانه، بسیار قابل توجه است و آیینه تمام نمای گفتار، کردار و پندار توده‌ی مردم در زمان خودش است. او، به بدیع، عروض و قافیه احاطه‌ی کامل داشت و آن‌ها را بدرستی در اشعارش به کار می‌گرفت، با شیوه‌ای که به سادگی و روانی آثارش نیز لطمه ای وارد نیاید.

گل باغ آشنایی

ز دو دیده خون فشانم, زغمت شب جدایی
چه کنم که هست این‌‌ها, گل باغ آشنایی

هم شب نهاده‌ام سر, چو سگان برآستانت
که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی

در گلستان چشمم,ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آن که شاید, تو به چشم من درآیی

سر و برگ گل ندارم, ز چه رو روم به گلشن
که شنیده‌ام ز گل ها همه بوی بىوفایی

به کدام مذهب است این, به کدام ملت است این
که کُشند عاشقی را, که تو عاشقم چرایی؟

به قمارخانه رفتم, همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم, همه زاهد ریایی

در دیر مىزدم من, که ندا ز در درآمد
که: «درآ, درآ عراقی, که تو هم از آن مایی

فخرالدین عراقی

فخرالدین عراقی همدانی از شاعران نام‌آور قرن هفتم است. در جوانی به تحصیل ادبیات و علوم پرداخت و در هیجده سالگی به هندوستان رفت. سپس در قونیه به مجلس شیخ صدرالدین قونیوی راه یافت و کتاب«لمعات» را تألیف کرد و در دمشق در جوار قبر ابن عربی درگذشت. غزلیات شورانگیز و غنایی عراقی ورد زبان شوریدگان است.

از من بگریزید

من رانده از میخانه ام، از من بگریزید
دردی کش دیوانه ام، از من بگریزید

در دست قضا جان به لب و دیده به مینا
سرگشته چو پیمانه ام، از من بگریزید

زنجیر جادوی هوسهای محالم
افسونی افسانه ام، از من بگریزید

آن سیل جنونم که به سر می دود از کوه
بنیان کن کاشانه ام، از من بگریزید

آن روز که دل مرد و جنون مرد و عطش مرد
من از همه بیگانه ام، از من بگریزید

بر ظاهر آباد من امید مبندید
من خانه ویرانه ام، از من بگریزید

محمود ثنایی

 

محمود ثنایی(شهرآشوب) (1303- 1361ش)

پیکر تراش


پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام


بر قامتت که وسوسه شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان، نگاه را


تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام

از هر زنی، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی، کرشمه رقصی ربوده ام


اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که تو را ساخت، کنده ای


هشدار زانکه در پس این پرده نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
بینند سایه ها که ترا هم شکسته ام !
نادر نادرپور

نادر نادرپور(1308- 1378ش.)
آثار:مجموعه های شعر: چشمها و دستها(1333)، دختر جام(1334)، شعر انگور(1334)، سرمه خورشید(1339)، از‌آسمان تا ریسمان(1351) و.....

چون چراغ لاله سوزم د رخیابان شما

چون چراغ لاله سوزم د رخیابان شما
ای جوانان عجم! جان من و جان شما1

غوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام
تا به دست آورده ام افکار پنهان شما2

مهر و مه دیدم، نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما3

تا سنانش تیزتر گردد، فرو پیچیدمش
شعله ای آشفته بود اندر بیابان شما4

فکر رنگینم کند نذر تهیدستان شرق
پاره ی لعلی که دارم از بدخشان شما5

می رسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیده ام از روزن دیوار زندان شما

حلقه گرد من زنید ای پیکر آب و گل!
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما6

اقبال لاهوری

پانوشت:
1- چراغ لاله: نوعی چراغ با شوعدان که شیشه ای بلند و استوانه ای و تقریباً شکل گلبرگ های گل لاله دارد، عجم: غیر عرب، ایرانی
2- ضمیر: باطن
3- پروین: خوشه ی پروین، صورتی فلکی مرکب از شش ستاره ی قابل رویت و چندین ستاره ی دیگر که با چشم دیده نمی شود
4- سنان: سرنیزه
5- بدخشان: منطقه ای در افغانستان

 

علامه اقبال لاهوری شاعر معروف پاکستانی به ایران نیامده و تنها از راه خواندن آثار شیرین فارسی، آثاری به جاودانه به فارسی آفریده است. اندیشه ی محوری اقبال در اشعارش فلسفه ی «بازگشت به خویشتن» و مبارزه با تهاجم فرهنگی غرب است. شعر او دارای ذوق عرفان و اندیشه های عمیق است. وی در انگلستان و آلمان تحصیل کرد و غرب را خوب می شناخت اثارش عبارتند از: پیام شرق، اسرار و رموز، ارمغان حجاز و......

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیّاد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

پر شور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
حزین لاهیجی اصفهانی

شیخ محمد علی حزین لاهیجی اصفهانی ( اصفهان 1103 ق – بنارس هست 1181 ق ) در حملـه ی افغانان از اصفهان بیرون رفت و پس از سفر در سرزمین های عراق و حجاز و یمن عازم هندوستان شد و تا پایان عمر در این سرزمین اقامت نمود. حزین آخرین شعلـﮥ کشیده سبک هندی است. از کار اوست: تذکرﮤ حزین، تاریخ حزین و دیوان اشعار.

هرچند پرده هاست مخالف، نوا یکی است

موج شراب و موج آب بقا یکی است
هرچند پرده هاست مخالف، نوا یکی است

خواهی به کعبه روکن و خواهی به سومنات
از اختلاف راه چه غم، رهنما یکی است

این ما و من نتیجـﮥ بیگانگی بود
صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است

در چشمِ پاک بین نبوَد رسمِ امتیاز
در آفتاب، سایـﮥ شاه و گدا یکی است

بی ساقی و شراب، غم از دل نمی ‏رود
این درد را طبیب یکی و دوا یکی است

از حرفِ خود به تیغ نگردیم چون قلم
هرچند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است


صائب شکایت از ستم یار چون کند؟
هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است

صائب تبریزی

میرزا محمد علی صائب تبریزی (تبریز 1010- اصفهان 1088 ق) از شاعران بزرگ زبان فارسی است. پدر وی از بازرگانان معروف تبریز بود که در عهد شاه عباس به اصفهان کوچید. صائب دراوایل جوانی سفری به مکه کرد و بعد به هندوستان عزیمت نمود. چندی در کابل اقامت کرد و مورد توجه ظفرخان والی آنجا واقع گشت و به همراهی او به دربار شاه جهان رفت و نزد آن پادشاه تقرب یافت. پس از مدتی ‏به اصفهان‏ بازگشت و به دربار شاه عباس پیوست و سمت ملک الشعرایی یافت. صائب ‏بزرگ‏ ترین نمایند ﮤسبک ‏هندی درشاخـﮥ ایرانی ‏آن‏ است و بعضی ابیات‏ او حکم‏ مثل ‏سایر را دارد.

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

منظر دیده قدمگاهِ گدایان شده است
کاخ دل در خور اورنگ شهی یابد کرد

روشنان فلکی را اثری در ما نیست
حذر از گردش چشم سیهی باید کرد

شب، چو خورشید جهانتاب نهان از نظر است
طیِ این مرحله با نور مهی باید کرد

خوش همی می روی ای قافله سالار به راه
گذری جانب گم کرده رهی باید کرد

نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
به صف دلشدگان هم نگهی باید کرد

جانب دوست نگه از نگهی باید داشت
کشور خصم تبه از سپهی باید کرد

گر مجاور نتوان بود به میخانه، ‹‹ نشاط ››
سجده از دور به هر صبحگهی باید کرد

اثر نشاط اصفهانی
میرزا عبدالوهاب نشاط اصفهانی ملقب به معتمدالدوله ( اصفهان 1175 – 1244 ق ) از شاعران و ادیبان و رجال سیاسی مشهور عصر قاجاریه و صاحب دیوان رسالت فتحعلی شاه قاجار است. مجموعـﮥ آثار او به نام گنجینـﮥ نشاط چند بار به طبع رسیده است.

تقدیم به دوست و همکار خوش ذوقم علی آقا اسلامی

مایه‌ی حسن ندارم که به بازار من آئی
جان فروش سر راهم که خریدار من آئی

 
ای غزالی که گرفتار کمند تو شدم باش
تا به دام غزل افتی و گرفتار من آئی


گلشن طبع من آراسته از لاله و نسرین
همه در حسرتم ای گل که به گلزار من آئی


سپر صلح و صفا دارم وشمشیر محبت
با تو آن پنجه نبینم که به پیکار من آئی


صید را شرط نباشد همه در دام کشیدن
به کمند تو فتادم که نگهدار من آئی


نسخه‌ی شعر تر آرم به شفاخانه‌ی لعلت
که به یک خنده دوای دل بیمار من آئی


روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آئی


گفتمش نیشکر شعر از آن پرورم از اشک
که تو ای طوطی خوش لهجه شکر خوار من آئی


گفت اگر لب بگشایم تو بدان طبع گهربار
شهریارا خجل از لعل شکربار من آئی

اثر شهریار

طاقت کجاست

طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینه‌مشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
یاد بهشت، حلقه‌ی بیرون در بود
در تنگنای گوشه‌ی دل آرمیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار
یک داغ صد هزار شود داغدیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم
در خم قرار نیست شراب رسیده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
می‌دید کاش صائب در خون تپیده را
صائب تبریزی

غلطست این که به غیر از تو نپندارم هست

در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟
غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست
حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم
زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!
آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:
گر شنیدی که بجز فکرت تو کارم هست؟
گر بغیر از کمر طاعت او می‌بندم
بر میان کفر همی بندم و زنارم هست
در نهان چاره‌ی بند غم او می‌سازم
با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست
گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی
بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست
زر طلب می‌کند آن ماه و ندارم زر، لیک
تن بی‌زور و رخ زرد و دل زارم هست
گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز
گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست
نار آن سینه و سیب زنخ و غنچه‌ی لب
به من آور، که دلم خسته‌ی بیمارم هست
سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم
تا توان قدم و قوت رفتارم هست
اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور
به همین مایه که: پیش در او بارم هست

اوحدی مراغه‌ای

بیار باده

بیار باده، که ما را به هیچ حال امشب
برون نمی‌رود آن صورت از خیال امشب
به حکم آنکه ندارم حضور بی‌رخ دوست
مرا نماز حرامست و می حلال امشب
ز باده خوردن اگر منع می‌کنندم خلق
بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب
ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست
ولی چه سود؟ که دوریم از آن جمال امشب
گرم نه وعده‌ی دیدار باز دادی دل
بلای هجر نمی‌کردم احتمال امشب
هلال، اگر نه چو ابروی یار من بودی
نکردمی نظر مهر در هلال امشب
شینیده‌ای که: بنالند عاشقان بی‌دوست؟
تو نیز عاشقی، ای اوحدی، بنال امشب
اوحدی مراغه‌ای

ای سفر کرده

ای سفر کرده، دلم بی‌تو بفرسود،بیا
غمت از خاک درت بیشترم سود، بیا
سود من جمله ز هجر تو زیان خواهد شد
گر زیانست درین آمدن از سود، بیا
مایه‌ی راحت و آسایش دل بودی تو
تا برفتی تو دلم هیچ نیاسود بیا
ز اشتیاق تو در افتاد به جانم آتش
وز فراق تو در آمد به سرم دود، بیا
ریختم در طلبت هر چه دلم داشت، مرو
باختم در هوست هر چه مرا بود، بیا
گر ز بهر دل دشمن نکنی چاره‌ی من
دشمنم بر دل بیچاره ببخشود، بیا
زود برگشتی و دیر آمده بودی به کفم
دیر گشت آمدنت، دیر مکش، زود بیا
کم شود مهر ز دوری دگران را لیکن
کم نشد مهر من از دوری و افزود، بیا
گر بپالودن خون دل من داری میل
اوحدی خون دل از دیده بپالود، بیا

اوحدی مراغه‌ای

سفر یار

دراز شد سفر یار دور گشته‌ی ما
فغان ازین دلی بی‌او نفور گشته ما
به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم
ز سوز سینه همچون تنور کشته ما
بخواند راوی مستان به صوت داودی
ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟
چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم
به خانه‌ی چو سرای سرور گشته‌ی ما؟
چه بودی ار خبر او همی رسانیدند
به گوش خاطر از خود نفور گشته ما؟
ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند
ملامت دل از کار دور گشته‌ی ما
حدیث ما تو بگوی، اوحدی که مشغولست
به یاد دوست دل با حضور گشته‌ی ما

اوحدی مراغه‌ای

مطرب

مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را
راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را
ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن
نقل حضور صوفی پشمینه پوش را
جامی بیار، ساقی، از آن بادهای خام
وز عکس او بسوز من نیم جوش را
بر لوح دل نقوش پریشان کشیده‌ایم
جامی بده، که محو کنیم این نقوش را
ما را به می بشوی، چنان کز صفای ما
غیرت بود مشایخ طاعت فروش را
بر ما ملامت دگران از کدورتست
صافی ملامتی نکند در نوش را
با مدعی بگوی که: ما را مگوی وعظ
کاگنده‌ایم سمع نصیحت نیوش را
ای باد صبح، نیک خراشیده خاطریم
لطفی بکن، به دوست رسان این خروش را
گرمی کند به خلوت ما آن پری گذر
بگذار تا گذار نباشد سروش را
شد نوش ما چو زهر ز هجران او، ولی
زهر آن چنان خوریم به یادش که نوش را
ای اوحدی، بگوی سخن، تا بداندت
دشمن، که بی‌بصر نشناسد خموش را

اوحدی مراغه‌ای

مبارک روز بود امروز

مبارک روز بود امروز، یارا
که دیدار تو روزی گشت ما را


من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم
به چشم خود بهشت آشکارا


نه مهرست این، که داغ دولتست این
که بر دل بر ز دست این بی‌نوا را


ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟
که در دست اوفتاد این بی‌نوا را


درین حالت که من روی تو دیدم
عنایت‌هاست با حالم خدا را


هم آه آتشینم کارگر بود
که شد نرم آن دل چون سنگ خارا


مرا تشریف یک پرسیدنت به
ز تخت کیقباد و تاج دارا


بکش زود اوحدی را، پس جدا شو
که بی‌رویت نمی‌خواهد بقا را

اوحدی مراغه‌ای

چگونه دل نسپارم

چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را


چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را


نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را


مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینه‌ی دارا


شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا


جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟


صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا


اثر:اوحدی مراغه‌ای

غم دمادمست اینجا

گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا
ور نشانه می‌پرسی، رشته سر گمست اینجا
چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت
ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا
چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا
هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا
جو فروش مفتی را از نماز و از روزه
رنگ چهره‌ی کاهی بهر گندمست اینجا
گر حریف مایی تو، ما و کنج می‌خانه
ور زعشق می‌پرسی، عشق در خمست اینجا
چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق
سربنه، که هر ساعت صدتحکمست اینجا
همچو دیو بگریزی،چون زمردت پرسم
گر تو مردمی،بالله،خود چه مردمست اینجا
هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو
کین تنور چون پر شد سنگ هیزمست اینجا
اوحدی، ترا از چه نان نمی‌فروشد کس؟
گرنه نام بوبکری با تو در قمت اینجا
اثر:اوحدی مراغه‌ای

ماییم و سرکویی

ماییم و سرکویی، پر فتنه‌ی ناپیدا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
بر لاله‌ی بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا
خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینه‌ی او وحشت، پالوده‌ی او سودا
با نقد خریدارش آینده خه از رفته
با نسیه‌ی بازارش امروز پس از فردا
گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا
رسوایی فرق خود در فوطه‌ی زرق خود
کم‌پوش، که خواهد شد پوشیده‌ی ما رسوا
گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا
ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا

اوحدی مراغه‌ای

رفتی

رفتی و نام تو ز زبانم نمی‌رود
و اندیشه‌ی تو از دل و جانم نمی‌رود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمی‌رود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمی‌رود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمی‌رود
خونی روانه کرده‌ام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمی‌رود
چندان چو سگ به کوی تو در خفته‌ام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمی‌رود
ذکر لب تو کرده‌ام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمی‌رود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمی‌رود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمی‌رود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمی‌رود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمی‌رود

اثر :سیف فرقانی

دل تنگم

دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است
وز دست تو بسی چو مرا پای در گل است
شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی
فرهاد جان سپرده و مجنون بی‌دل است
گر چه ز دوستی تو دیوانه گشته‌ام
جز با تو دوستی نکند هر که عاقل است
گر من به بوسه مهر نهم بر لبت رواست
شهد عقیق رنگ تو چون موم قابل است
در روز وصلت از شب هجرم غم است و من
روزی نمی‌خوهم که شبش در مقابل است
دل را مدام زاری از اندوه عشق تست
اشتر به ناله چون جرس از بار محمل است
روز وصال یار اجل عمر باقی است
وقت وداع دوست شکر زهر قاتل است
بیند تو را در آینه‌ی جان خویشتن
دل را چو با خیال تو پیوند حاصل است
هر جا حدیث تست ز ما هم حکایتی است
این شاهباز را سخنش با جلاجل است
من چون درای ناله کنانم ولی چه سود
محمول این شتر چو جرس آهنین دل است
اشعار سیف گوهر دریای عشق تست
این نظم در سراسر این بحر کامل است

اثر :سیف فرقانی

هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان

ای پسته‌ی دهانت شیرین و انگبین لب
من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب
بودیم بر کناری عطشان آب وصلت
زد بوسه‌ی تو ما را چون نان در انگبین لب
هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش
هر کو نهاده باشد باری دهان برین لب
عاشق از آستینت شکر کشد به دامن
چون تو به گاه خنده، گیری در آستین لب
تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد
روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب
از بهر آب خوردن باری دهان برو نه
تا لعل تر بریزد از کوزه‌ی گلین لب
با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من
از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب
از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم
هم شکر آب دندان هم پسته آتشین لب
دل تلخکام هجر است او را به جای باده
زین بوسه‌های شیرین درده به شکرین لب
تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را
چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب
تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین
خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب
چون فاخته بنالم اکنون که مر تو را شد
همچون گلوی قمری ز آن خط عنبرین لب
هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان
ز آن سان که در خموشی با لب بود قرین لب
اثر سیف فرقانی

تو را من دوست می‌دارم

تو را من دوست می‌دارم چو بلبل مر گلستان را
مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را
چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو
مسخر گشت بی‌لشکر ولایت چون تو سلطان را
به خوبی خوب رویان را اگر وصفی کند شاعر
تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را
دلم کز رنج راه تو به جانش می‌رسد راحت
چنان خو کرد با دردت که نارد یاد، درمان را
ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت
وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوان را
چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او
چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمان را
به عهد حسن تو پیدا نمی‌آیند نیکویان
ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدان را
بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یک دم
شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان را
اگر چه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن
مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادان را
وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو
مددها کرد مسکین دل به خون این چشم گریان را
همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد
از آن باکس نمی‌گویم غم شبهای هجران را
وصال تو به شب کس را میسر چون شود هرگز
که تو چون روز گردانی به روی خود شبستان را
مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان
ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جان را
به جان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین
از آن لب یک شکر کم کن گرامی‌دار مهمان را
به هجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش
که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستان را
 اثر: سیف فرقانی

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را


بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!


ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را


از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را


از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را


در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را


ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را


تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را


ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را


مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بی‌دوا را


من بنده‌ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را


گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را


از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را


سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»

اثر :سیف فرقانی

از عطار

قبله‌ی ذرات عالم روی توست
کعبه‌ی اولاد آدم کوی توست
میل خلق هر دو عالم تا ابد
گر شناسند و اگر نی سوی توست
چون به جز تو دوست نتوان داشتن
دوستی دیگران بر بوی توست
هر پریشانی که در هر دو جهان
هست و خواهد بود از یک موی توست
هر کجا در هر دو عالم فتنه‌ای است
ترکتاز طره‌ی هندوی توست
پهلوانان درت بس بی‌دلند
دل ندارد هر که در پهلوی توست
نیست پنهان آنکه از من دل ربود
هست همچون آفتاب آن روی توست
عقل چون طفل ره عشق تو بود
شیرخوار از لعل پر للی توست
تیربارانی که چشمت می‌کند
بر دلم پیوسته از ابروی توست
گفتم ابرویت اگر طاقم فکند
این گناه نرگس جادوی توست
گفتم ای عاقل برو چون تیر راست
کین کمان هرگز نه بر بازوی توست
این همه عطار دور از روی تو
درد از آن دارد که بی داروی توست

آن خط سوم منم

آن خطاط سه گونه خط نوشت
یکی را خود خواند و لا غیر
یکی را هم خود خواند و هم غیر
یکی را نه خود خواندی و نه غیر
آن خط سوم منم

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیباییملامتگوی بی​حاصل ترنج از دست نشناسدبه زیورها بیارایند وقتی خوبرویان راچو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آیدتو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشیتو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشیگرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادیدعایی گر نمی​گویی به دشنامی عزیزم کنگمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشدتو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کشقیامت می​کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشاییدر آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنماییتو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیاراییمرا در رویت از حیرت فروبسته​ست گویاییکه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیداییتو خواب آلوده​ای بر چشم بیداران نبخشاییمکن بیگانگی با ما چو دانستی که از ماییکه گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرماییچو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریاییمگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلواییمسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی

حافظ و یاد اصفهان

 محمد مهدى بن محمد رضا الاصفهانى، در کتاب نصف جهان فى تعریف الاصفهان، درباره دیدار حافظ از اصفهان و یادنامه او چنین مى ‏نویسد:

 خواجه حافظ شیرازى علیه الرحمه در اثناء اسفار خود به اصفهان رسیده مدتى متوقف گشته است و با اهالى اصفهان خوش بر آمده، کمال الفت را پیدا نموده و چون به شیراز رفته است این غزل را در حسرت و افسوس از مفارقت اهل اصفهان و یادآورى ایشان گفته و ضمناً مدح زاینده رود و باغ کاران نموده است:

          

                    روز وصل دوستداران یاد باد                 یاد باد آن روزگاران یاد باد

 این زمان در کس وفا دارى نماند                 زان وفاداران یاران یاد باد

 کامم از تلخى غم چون زهر گشت                 بانگ نوش باده خواران یاد باد

 من که در تدبیر غم بیچارهام                 چاره آن غمگساران یاد باد

 گر چه یاران فارغند از یاد من                 از من ایشان را هزاران یاد باد

 مبتلا گشتم در این دام بلا                 کوشش آن حق گزاران یاد باد

 گر چه صد رود است از چشم روان                 زنده رود و باغ کاران یاد باد

 راز حافظ بعد از این ناگفته ماند                 اى دریغ از روزگاران یاد باد

این دلق ازرق فام

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام راهر ساعت از نو قبله​ای با بت پرستی می​رودمی با جوانان خوردنم باری تمنا می​کنداز مایه بیچارگی قطمیر مردم می​شودزین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می​کشدغافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلیجایی که سرو بوستان با پای چوبین می​چمددلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دلدنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمشباران اشکم می​رود وز ابرم آتش می​جهدسعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می​رود بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام راتوحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام راتا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام راماخولیای مهتری سگ می​کند بلعام راکز بوستان باد سحر خوش می​دهد پیغام راباشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام راما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام رانی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام راجایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام رابا پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام راصوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را

ایران و حافظ در دیوان گوته

ایران و حافظ در دیوان گوته

« گوته اشعار حافظ را به دیده ی شکلی مطلوب و آرمانی برای سرودن شعر در دوران سالخوردگی خویش می نگرد»

بر اساس شواهد و مدارک موجود ، گوته شاعر بزرگ کلاسیک آلمان ، به هر چه که رنگ و بوی فرهنگ و هنر یونان باستان را داشت عشق می ورزید و از اوان جوانی به تمام مظاهر تمدن عهد هخامنشی بسیار علاقه مند بود. امپراطوری عظیمی که از سال 557 تا 330 پیش از میلاد دوام داشت و بر پایه های آزادمنشی ، بردباری و گذشت استوار بود ، به گفته هگل مجموعه باشکوهی را به نمایش گذاشت که برای نخستین بار در تاریخ بر مردمی فرمان می راند که آنان را ترغیب و تشویق می کرد تا ابعاد شخصیت خویش را تکامل و غنا بخشند و به ثبوت و عرصه ی ظهور برسانند.

گوته در سمت مسئول نظارت بر امور ساختمانی قصر کارل آگوست – والی منطقه وایمار– در سال 1800 م دستور داد برای تزیین تالار بزرگ این قصر نقش برجسته ای از خمیر کاغذ بسازند و در آنجا نصب کنند. این نقش بر جسته از تعدادی مجسمه با زیرنویس هایی که حاوی کلمات قصار بزرگان می باشد ، تشکیل شده است که سبک و سیاق آنها معماری آتن دوران کلاسیک را در ذهن بیننده تداعی می کند. بخاری این تالار با شیرهای مفرغی ، به تقلید از شیرهای مصر باستان ، مزین شده است. بالای این مجسمه ها ، زیر یک خورشید بالدار نوشته ای به خط میخی به چشم می خورد که – البته نه چندان دقیق – از روی کتیبه های موجود در تخت جمشید کپی برداری شده است. گوته از طریق « یوهان گوتفریدهردر» با این خط آشنایی پیدا کرده بود که نمونه ی آن در گزارش سفر کارستن نیبور منتشر شده به سال 1772 م آمده است.

آشنایی گوته با حافظ در سال 1814م ، یعنی در 63 سالگی او از طریق ترجمه ی خاور شناس اتریشی «فون هامرپور گشتال» صورت گرفت. مطالعه همین برگردان نه چندان دقیق و کامل از غزلیات حافظ آن چنان شور و شوقی در دل گوته سالخورده به وجود آورد که او را بر آن داشت تا اشعاری به شیوه این شاعر سترگ و ژرف اندیش بسراید ؛ شاعری که گوته جوهر شعر شرقی را در وجود او می بیند.

اشعار موجود در حافظ نامه یعنی بخش دوم از دوازده بخش منظوم دیوان شرقی – غربی نشان دهنده آن است که گوته چه سان شیفته ی حافظ بود و چه اندازه برای این شاعر بزرگ ارج و اعتبار قائل می شد. در شعری با عنوان « بیکرانه» از همین بخش چنین می خوانیم:

تو بزرگی ؛ چه ، تو را نقطه ی پایانی نیست / بی سرآغازی نیز ، قرعه فال به نام تو زدند. / شعر تو دوارست ، همچنان ستاره سیارست ، / مطلع و مقطع آن یکسان ست / و آنچه در فاصله این دو همی هست عیان / عین آنست که در اول و در پایان ست.

تو همان چشمه ی شعری که روان ست از آن / نغمه شوق و سرور همچو موج از پس موج/ .Adabi-Honari/82/02/ غزلی دلکش از سینه تو می تراود بیرون/ و گلویت که عطشناک مدام جرعه ای می طلبد / و دلی داری نیک که پراکنده کند مهر و صفا.

گو جهان یکسره ویران گردد/ حافظا با تو و تنها با تو/ خواهم اکنون به رقابت خیزم/ شادی و رنج از آن ما باد/ این دو همزاد و شریک/ عشق ورزی و باده نوشی نیز/ فخر من باد و هستی من باد.

اینک ای شعر بپا کن شرری!/گشتِ ایام ندارد اثری/ هر زمان تازه تری...

گوته در آینه ی جمال حافظ تصویر خویش را به وضوح مشاهده می کند. در عالم خیال این احساس به گوته دست می دهد که زمانی در وجود حافظ زندگی می کرده است. از این رو همانگونه که در بر گردان شعر بیکرانه دیدیم، حافظ را همزاد خویش می نامد.

ویژگی دوم از این هم فراتر می رود؛ گوته نه تنها در آینه ی جمال حافظ تصویر خویش را می بیند، بلکه در شعر و شاعری نیز او را مرشد و مراد می داند که مایل است با وی به رقابت برخیزد. به این ترتیب می توان حافظ را سرمشق گوته برای سرودن شعر در دوران سالخوردگی به حساب آورد.

گرچه گوته ی سالخورده در شعر حافظ به دیده یک سرمشق برانگیزنده و غنابخش می نگرد، لیکن در انتخاب سبک دیوان به گونه ای معکوس عمل می کند. چون آنچه گوته از ماهیت سبک شعر حافظ برداشت می کند ، با ذهنیت هنری او – این پرورش یافته ی مغرب زمین و مکتب کلاسیک – در تضاد است ، آن را نوعی بی سبکی می انگارد. گوته بر اساس این پندار در بخش یادداشتها و توضیحات می نویسد : این شیوه ای است که بی محابا والاترین و فرومایه ترین تصاویر را در هم می آمیزد و برای آنکه تأثیرات شگرفی بیافریند ، ناهمگونها را در کنار یکدیگر می چیند ، ما را در یک چشم به هم زدن از این جهان خاکی به آسمانها پرواز می دهد و از آنجا باز به این خاکدان برمی گرداند و بر عکس. بنابراین آنچه گوته به عنوان سرمشق برای سرودن اشعار دیوان انتخاب می کند ، تصویر متضادی است از دنیای شعری خود او و درست همین امر تأثیری دگرگون کننده بر وی می گذارد و در واقع از این کلاسیسیست بزرگ یا رمانتیسیست بزرگ می سازد.

این خصوصیت سوم ما را به ویژگی دیگری راهبری می کند: گوته پس از آشنایی با این تصویر متضاد، به آنچه که از حافظ آموخته است، قناعت نمی ورزد، بلکه احساس می کند که این چهره های سه گانه یعنی همزاد، مراد و رقیب او را به مبارزه می طلبند و این مبارزه جویی قدرت خلاقه او را بیدار می کند و وی را بر آن می دارد که بکوشد تا به دنیای خیال انگیز و شاعرانه حافظ گام نهد و در آن فضای ملکوتی نغمه های شوق و سرور بسراید. این تغییر فضا ذهنیت کلاسیک گوته را متزلزل نمی سازد، بلکه همراه با شعر حافظ باب سبک و سیاق دومی بر گوته گشوده می شود، سبک و سیاقی بی پیرایه در کنار سبک مبتنی بر قوانین زیباشناختی مکتب کلاسیک.

با اندکی تأمل در سبک دیوان در می یابیم که از پشت نقاب شرقی آن، سبک آزاد شعر گوته در دوران جوانی قابل تشخیص است، سبکی که گوته در سالخوردگی بار دیگر به سراغ آن می رود و با الهام گرفتن از حافظ آن را به اوج کمال می رساند. پس حافظ نه تنها همزاد، مراد و رقیب این شاعر بزرگ آلمانی است، بلکه شعر حافظ را نیز می توان پیش فرم اشعار گوته در دیوان شرقی – غربی به شمار آورد. گوته خود در این باب می سراید:

سخن را عروس نامیده اند

و اندیشه را داماد ،

قدر این پیوند را آن کس می شناسد

که حافظ را بستاید.

این سروده ی گوته آشکارا به این بیت حافظ اشاره دارد:

کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند

این سبک آزاد قبل از هر چیز در به کارگیری عناصر نثر در شعر خلاصه می شود؛ یعنی در آمیزش جاندار نظم و نثر که به واسطه شعر هم به زندگی نزدیک تر می شود و هم گستردگی درونی عظیمی پیدا می کند. این سبک ضمن آنکه خودآگاه، بی پروا، روزمره و هزل آمیز است، غنی، والا و لطیف نیز هست و نه تنها قادر است به کمال و تعالی دست یازد، بلکه حتی به سان لهیبی سر بر می کشد، لهیبی که در کوره ی آن زبان نثر به وسیله ای برای آفرینش والاترین شعرها تبدیل می شود.

در واقع می توان گفت که گوته به هنگام تصنیف دیوان در اندیشه دفاع از خویش در حوزه شعر غنایی بوده است. برای هر ایرانی غرور آفرین و مایه مباهات است که گوته از سوی یک شاعر پارسی گوی برانگیخته می شود تا دیگر بار به سراغ این فرم آلمانی مورد استفاده اش در آثار دوران جوانی برود.

گوته اشعار حافظ را به دیده ی شکلی مطلوب و آرمانی برای سرودن شعر در دوران سالخوردگی خویش می نگرد، شعری که در آن حکمت و شباب به زیباترین وجهی با یکدیگر پیوند خورده اند. در مفهوم سالخوردگی تعمق، تفکر و تعقل نهفته است و در مفهوم شباب گرمی ، حیات و شور عشق؛ «تسلیم» مصداق این یکی است و «چیرگی» مصادق دیگری ، این دو در شعر خیال انگیز که همان شکل مطلوب و آرمانی شعر است ، در هم آمیخته اند و این درست همان برداشت است که گوته از شعر همزاد ایرانی خود داشته است. عنصر اصلی اشعار دیوان شرقی – غربی را دیگر نه قالب و حدود و ثغور ؛ بلکه آنچه سیال و بی مرز است تشکیل می دهد.

" هاینریش هاینه"  در سال 835 م، در جزء یکم اثر خود با عنوان " مکتب رمانتیک " درباره دیوان چنین اظهار نظر می کند: در این اثر ، گوته سرمست کننده ترین شوق زندگی را به نظم کشیده است و این کار چنان ساده ، موفق ، لطیف و مدهوش کننده صورت گرفته است که انسان در شگفت می ماند که چگونه انجام چنین کاری در زبان آلمانی امکان پذیر شده است. معجزه این کتاب غیر قابل توصیف است. دیوان گوته درودی است که مغرب زمین به مشرق زمین می فرستد. این درود بدان معناست که غرب از معنویت گرایی یخ زده و بی رمق خسته و دلزده شده است و می خواهد در فضای سالم شرق به کالبد خویش جانی تازه ببخشد.

گوته پس از آن که در «فاوست» ناخشنودی خود را از معنویت انتزاعی و نیاز خویش را به لذتهای واقعی و حقیقی ابراز می دارد ، خود را با تمام وجود در آغوش تجربیات حسی می اندازد و به این ترتیب دیوان شرقی– غربی را می آفریند. پس دیوان شرقی – غربی حاصل فرار یک رمانتی سیست از واقعیت حال به سرزمین رؤیایی گذشته نیست، بلکه حاصل فرار از فریب ظواهر بی ثبات به حقیقت جاودانه ی پدیده های اولیه ی حیات است، بدین معنی که آنچه را که باقی است در آنچه که فانی است مشاهده و تمام اشیای موجود در جهان را به عنوان تمثیلی از جاودانگی تفسیر کنیم. جوهر هنری سبک دیوان هم در همین نوع برداشت و عملکرد نهفته است. به گفته گوته: آنگاه که هنر در برابر شیئی بی تفاوت و خرد کاملا مطلق می شود، هنر والا شکل می گیرد.

به قولی دیگر ، هنر سبک دیوان در این است که اشکال هزار چهره ی این جهان را به کمک قدرت تخیل بر می نمایاند و آنچه را که به ظاهر بی اهمیت به نظر می رسد، به طرز معجزه آسایی پر اهمیت جلوه می دهد. دیوان دارای سبک شاعرانه است که می توان آن را نوعی بافندگی ذهن به شمار آورد و از این رو شعری بسیط ارائه می دهد که هدف اصلی آن دستیابی به روابط معقولی است که به واسطه ی آنها صور این جهانی به طور سلسله وار به هم پیوند می خورند. اما چرا گوته بر آن شد تا به تقلید از حافظ بپردازد؟ پاسخ به این پرسش را از زبان نیچه می شنویم: نوابغ بر دو دسته اند، یکی آنکه اصولأ باور می کند و خواستش این است که بارور کند و دیگری آنکه علاقه ای وافر به بارور شدن و زادن دارد.

از گروه نخست ، پیش از هر کس نام هایی چون حافظ و شکسپیر به ذهن متبادر می شوند، و از گروه دوم به حتم نام گوته در صدر قرار می گیرد. اشعاری که گوته به سبک و سیاق شعر یونان باستان سروده، بهترین گواه این مدعاست. در واقع حضور عنصر یونانی در روح و روان گوته موجب شیفتگی او نسبت به فرمهای یونانی بوده است. اما گوته به این خاطر از این قالبهای شعری کهن استفاده کرده ؛ زیرا در این کار نوع احساس شوق وصال به وی دست می داده است. گوته در واقع نابغه ای است با ویژگیهای جنس مؤنث که در نتیجه بارور شدن های مکرر به وجودی غول آسا بدل شده، آن سان که گویی کل جهان هستی را یکجا فرو بلعیده است.

با آنکه گوته پروایی نداشت که بزرگان عرصه ادب ، الهام بخش او باشند ، اما هیچ گاه در طول زندگی مقلد محض نبوده است. آنچه به ظاهر تقلید می نماید ، الگو برداری به معنای واقعی کلمه نیست بلکه گوته نکته ای غیر خودی را برمی گزیند و آنگاه در ذهن و زبان خود بدان شکل مأنوس و مورد نظر خویش را می دهد. گوته خود نحوه فعالیت هنری اش را در این سطور خلاصه می کند:

همیشه تنها آنچه را به رشته تحریر در آوردم، / که احساس می کردم و بدان باورمند بودم، / به این سان، ای عزیزان ! خود را پاره پاره می کردم/ و همواره باز به همان هیأتی در می آمدم که بودم

گوته در تاریخ 16 مه 1815 به ناشر خود « فریدریش کوتافون» کوتندورف می نویسد: هدف من از تصنیف دیوان شرقی – غربی این است که به شیوه ای شعف انگیز غرب را به شرق، گذشته را به حال و عنصر ایرانی را به عنصر آلمانی پیوند کنم و سنتها و طرز تفکر های دو طرف را در هم بیامیزم.

گوته در دفتر ششم دیوان با عنوان حکمت نامه در چهار پاره ای چنین می سراید: چه با شکوه این شرق / از پس دریای مدیترانه به این سوی راه گشود ؛ / تنها آن کس می داند کالدرون چه سان نغمه سرایی کرده است/ که قدر حافظ را بشناسد و به او عشق بورزد.

گوته برجسته ترین ویژگی شعر حافظ را نیز در ذهنیتی می بیند که بر آن است تا دور از ذهن ترین مفاهیم را به هم پیوند کند. در بخش یادداشتها و توضیحات می خوانیم: به ذهن یک شرقی در همه حال فکری می کند که برای او که عادت دارد به سادگی دور از ذهنترین مفاهیم را به هم پیوند زند ، این امکان را فراهم می سازد تا با ایجاد پیچشی در یک حرف یا یک هجا باز اضداد را از هم جدا کند.

آنچه گوته همواره در سرمشق خود حافظ مشاهده می کند و مورد ستایش قرار می دهد ، همانا زنده دلی است. شکل متعالی زنده دلی ، شوخ طبعی است یا همان چیزی است که ما در مورد حافظ به رندی تعبیر می کنیم.

ویژگی بارز دیوان نیز این است که گوته در این اشعار جاویدان، در قالب نوعی کمدی الهی، به والاترین شکل شوخ طبعی دست می یازد. این شوخ طبعی بازتاب احساس آزادی باطنی انسانی اندیشه گر است که توانایی آن را دارد که عشق به دنیا و چیرگی بر آن را به هم پیوند بزند. این شوخ طبعی بر اساس ماهیتش مفهومی دوگانه است، درست مانند وسیله ابراز آن یعنی خنده، با هر خنده در آن واحد هم به دنیا تبسم می کنیم و هم آن را به سخره می گیریم. علاقه به دنیا و توان دل برکندن از آن، دو احساس شادی بخش هستند که ابتدا با یکدیگر به رقابت بر می خیزند تا سرانجام صلح جویانه باز با هم یکی شوند. پس ماهیت شوخ طبعی در حقیقت این است که بر هر آنچه است و موجب دلبستگی بی قید و شرط انسان به این خاکدان می شود، خط بطلان بکشد یا به بیان رند شیراز سخن بگوییم:

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود                        زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست  

این گونه است که گوته در آینه جمال حافظ تصویر خود را می بیند و رند شیراز را برادر دو قلوی خویش خطاب می کند و هوای آن را در سر می پرورد که با وی به رقابت برخیزد.

وه که تدبیر تو چه عالی است، ای پروردگار ابدیت!

این مطلب رو تو سایت تبیان خوندم :

کسانی که فیلم سینوحه طبیب فرعون را دیده اند در آنجا با فرعونی از فراعنه مصر آشنا می شوند که گویا برادر سینوحه بوده و اهل عبادت و شب زنده داری که در آخر هم به واسطه کوشش در جهت معرفت حضرت پروردگار به شناختی از توحید می رسد اسم این فرعون اخناتون بود و گویا شاعر هم بود آنچه در پی می آید شعری است از او در وصف و ستایش خدا که البته مقداری نیز با اسطوره قاطی شده.

اخناتون، مانند اکبر که سی قرن پس از وی در هند پیدا شد، چنان می پنداشت که خدایی، بالاتر از همه، در خورشید است که سرچشمه ی روشنی و زندگی بر روی زمین است. ما این مطلب را نمی دانیم که اخناتون نظریه ی خدای یگانه ی خود را از سرزمین شام گرفته، یا اینکه آتون صورت دیگری از آدونیس بوده است. این خدای تازه، هر اصل و منشئی که داشته، چنان بوده است که دل شاه را از خوشی و شادی لبریزی می ساخت؛ به همین جهت، نام نخستین خود آمنحوتپ را، که در آن کلمه ی آمون وجود داشت. برگرداند و خود را به نام اخناتون یعنی «آتون راضی است» نامید؛ با مدد گرفتن از بعضی از سرودهای کهنه و قصاید توحیدی سلف خود، سرودهایی حماسی در ستایش آتون تصنیف کرد، که نیکوترین و درازترین آنها قصیده ای است که در زیر می آوریم، و در عین حال زیباترین قطعه ای است که از ادبیات قدیمی مصر بر جای مانده است:

وه که برآمدن تو از افق آسمان چه زیباست،

ای آتون زیبا وای سرچشمه ی زندگانی.

در آن هنگام که از افق مشرق طلوع می کنی،

سراسر زمین را به زیبایی خود آکنده می سازی.

تو زیبایی، بزرگی، درخشانی، و در بلندی بالای هر زمینی،

شعاع تو زمین و هرچه را که تو ساخته ای فرا می گیرد.

رع تویی، و همه ی آنان اسیران تواند؛

و همه ی آنان را با محبت خود در بند کرده ای.

گرچه تو بسیار دوری، ولی پرتو تو بر روی زمین است؛

و گرچه تو بسیار بربالایی، اثر پای تو روز است.

در آن هنگام که در افق باختری آسمان پنهان می شوی،

زمین همچون مرده ای در تاریکی فرو می رود؛

همه در اطاقهای خود به خواب می روند،

و سرهای خود را می پوشانند،

و منخرین از کار باز می ایستد،

و هیچ کس دیگری را نمی بیند،

و همه ی کالاها که در زیر سردارند،

ممکن است ربوده شود،

و این را در نیابند.

شیرها از کنام خود بیرون می آیند،

و ماران می گزند...

جهان، همه در خاموشی است،

چه، آن که آن را ساخته در افق خویش آرمیده است.

تو، ای آتون،

در آن هنگام که سر از افق بیرون می کنی، زمین درخشان است.

و چون در روز پرتو افشانی می کنی،

تاریکی را از برابر خود دور می رانی.

و در آن هنگام که اشعه ی خود را می فرستی،

هر دو سرزمین جشن روزانه دارند.

و در آن هنگام که آنان را بلند می کنی،

هر که بر آنهاست بیدار می شود و بر سرپا می ایستد.

و چون دست و پا شستند، رخت خود می پوشند،

و دستها را برای ستایش طلوع تو بر می دارند،

و در همه ی عالم هر کس به کار خویش می پردازد.

چهارپایان در چراگاه آرام می گیرند،

درختان و گیاهان شکوفه می کنند،

مرغان در مردابهای خود به پرواز می آیند

و، با بالهای افراشته، تسبیح تو می کنند.

همه ی گوسفندان بر روی پاهای خود می رقصند،

و همه ی موجودات بالدار پرواز می کنند،

و چون بر آنان بتابی، همه زندگی می کنند.

کشتیها رو به بالا و رو به پایین نهر شراع می کشند.

و چون تو برآمده ای، همه ی راهها باز می شود.

ماهی نهر در برابر تو می جهد.

اشعه ی تو در وسط دریای بزرگ سبز است.

تو آفریدگار تخمک در زن،

و آفریدگار نطفه در مردی،

و در جسم مادر به پسرش زندگی می بخشی،

او را آرام می کنی تا نگرید،

و حتی در رحم مادرش از او پرستاری می کنی.

به او نفس می بخشی تا هر که را می سازی جاندار باشد !

و چون در روز زادن ... از تن بیرون می اید،

تو دهان او را به سخن گفتن می گشایی،

و آنچه را نیازمند است به او می رسانی.

در آن هنگام که جوجه در تخم مرغ بال و پر می آورد،

به او نفس می دهی تا بتواند زیست کند.

و چون وی را به آن حد می رسانی

که تخم را بشکند،

از تخم بیرون می آید،

و با همه ی نیرو که دارد جیک جیک می کند.

و به محض اینکه از آنجا بیرون می آید،

بر دو پای خود راه می رود.

وه که کارهای تو چه فراوان است!

و از برابر ما پنهان،

ای خدای یگانه ای که هیچ کس قدرت ترا ندارد.

تو زمین را چنانکه دلت می خواست آفریدی

در آن هنگام که خود تنها بودی؛

مردم و جانوران بزرگ و کوچک،

و هر چه را بر روی زمین است،

که بر دو پای خود راه می رود؛

و آنچه را در بلندیهاست،

که با بالهای خود پرواز می کند.

زمینهای بیگانگان را، از سوریه تا کوش،

و زمین مصر؛

تو هر کس را بر جای خود قرار می دهی،

و آنچه را نیازمند آن است به او می رسانی...

نیل را در اراضی سفلا تو آفریدی،

و آن را چنانکه خواستی ساختی،

تا زندگی مردم را حفظ کنی...

وه که تدبیر تو چه عالی است،

ای پروردگار ابدیت!

در آسمان هم برای بیگانگان نیلی است.

و در هر سرزمین برای جانورانی که روی پای خود راه می روند...

اشعه ی تو به همه ی باغها خوراک می رساند؛

هنگامی که تو می تابی زندگی در آنها راه می یابد،

و این تویی که سبب رشد آنها می شود.

تو فصلها را آفریده ای

تا همه ی خلقت خود را تمام کنی،

زمستان را آفریدی که برای آنها سرما بیاورد،

و گرما را آفریدی که بتوانند مزه ی کار ترا بچشند.

آسمان دور را آفریدی تا در آن بتابی،

و بر آنچه ساخته ای نظر کنی.

و تنها تویی که به صورت آتون زنده می درخشی.

بر می آیی و می درخشی و دور می شوی و دوباره باز می گردی.

و خودت بتنهایی

هزاران صورت می سازی؛ از کشورها و شهرها و قبیله ها، و شاهراهها و نهرها.

هر چشمی ترا در برابر خویش می بیند،

از آنجا که تو بر بالای زمین آتون روزی ...

تو در قلب من جای داری،

و جز پسرت اخناتون

کس دیگر ترا نشناخته است.

تو با تدبیر و قدرت خویش

او را فرزانه ساخته ای.

جهان در دست توست،

به همان صورت که آن را ساخته ای.

چون می تابی همه زنده می شوند،

و چون پنهان می شود همه می میرند؛

از آنجا که خود درازی زندگی خویشی،

مردم زندگی را از تو می گیرند،

تا آن زمان که چشمانشان به جمال توست

و تا آن زمان که پنهان می شوی.

و چون تو در مغرب فرو می نشینی،

همه ی کارها می ایستد... .

این جهان را تو ساخته ای،

و آنچه را در آن است برای فرزندت برپا داشته ای...

اخناتونی که زندگیش دراز است؛

و برای سرور همسران شاه و محبوبه اش،

که بانوی دو سرزمین است،

نفر – نفرو – آتون، نفرتیتی،

که برای ابدالدهر زنده و خرم بماناد.

بگذارید و بگذرید

بگذارید و بگذرید

ببینید ، دل مبندید

چشم بیاندازید ، دل مبازید

که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت

برای همکارم

امروز یکی از همکارام از ساعت ۱۰ صبح تا ۱۵ توی صف بانک ملت بود تا پول بده و حج عمره ثبت نام کنه.بعد باید صبر کنه تا قرعه کشی انجام بشه و اگه اسمش در اومد ۳-۴ سال دیگه مشرف بشه به دیار عرب.این شعر زیر رو که شاعرش رو نمی شناسم بهش تقدیم می کنم :

آنها که به سر؛ در طلب کعبه دویدند

 چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند

 


از سنگ یکی خانه اعلای معظم

 اندر وسط وادی بی زرع بدیدند

 


رفتند در آن خانه که بینند خدا را

بسیار بجستند خدا را و ندیدند

 


چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف

 ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند

 


کای خانه پرستان؛ چه پرستید گل و سنگ

 آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند

 


آن خانه دل و خانه خدا واحد مطلق

 خرم دل آنها که در آن خانه خزیدند

 


مانند الف راست برفتند به لبیک

 آنها که در این خانه چو گردون بخمیدند

 


بر خطّه آن مشعر وحدت چو گذشتند

خط لمن الملک بر اغیار کشیدند

 


حزبی که بجز سنگ؛ ره از حانه ندیدند

 چون حزب شیاطین ز در حق برمیدند
 

اگر کسی شاعر این شعر را می شناسه لطفا توی بخش نظرات بنویسه.ممنون

مرا قلاش می خوانند

مرا قلاش می خوانند هستم

من از دردی کشان نیم مستم

 

نمی گویم ز مستی توبه کردم

هر آن توبه که زان کردم شکستم

 

ملامت آن زمان بر خود گرفتم

که دل در مهر آن دلدار بستم

 

من آن روزی که نام عشق بردم

ز بند ننگ و نام خویش رستم

 

نمی گویم که فاسق نیستم من

هر آن چیزی که می گویند هستم

 

ز زهد ونیک نامی عار دارم

من آن عطار دردی خوار مستم

اثر :عطار

کو رندی چو مولانا

تو در این یک هفته مشغول کدام

علم خواهی گشت ای مرد تمام

 

فلسفه یا نحو، یا طب یا نجوم

هندسه یا رمل یا اعداد شوم

 

علم نبود غیر علم عاشقی

ما بقی تلبیس ابلیس شقی

 

علم فقه و علم تفسیر و حدیث

هست از تلبیس ابلیس خبیث

 

سینه گر خالی ز معشوقی بود

سینه نبود کهنه صندوقی بود

 

تا به کی افغان و اشک بی شمار

از خدا و مصطفی شرمی بدار

 

لوح دل از فضله ی شیطان بشوی

ای مدرس درس عشقی هم بگوی

 

دل منور کن به انوار جلی

چند باشی کاسه لیس بو علی؟

 

سینه خود را برو صد چاک کن

دل از این آلودگی ها پاک کن

 

اثر: شیخ بهایی